chapter 76

38 10 4
                                    

احساس خیلی عجیبیه راجب دغدغه‌هام ،افکارم و چیز‌هایی که تو آن واحد به ذهنم خطور میکنه و برات بگم. بعدش.. حس خیلی بدی داره. چیزی مثل اینکه -چرا فکر میکنی اهمیت میده؟- ،-فکر کردی خودش دغدغه نداره که به چرت و پرتای تو گوش بده؟- ،-چرا فکر کردی واسش مهمه که چه کوفتی داره از مغز پوکت رد میشه؟- ،-حالا که گفتی.. تهش چی؟- ،میدونم که تو اینجوری نیستی. میدونم که اهمیت میدی ولی ذهنم خفه نمیشه تهیونگ. وقتایی که میبینم ایگنورم میکنی.. صرفا ایگنور نیست. تو اون لحظه فقط نمیخوای جواب من رو بدی و من این رو درک میکنم! جدی میگم! فقط ذهنم شروع میکنه به خورد کردن بند بند وجودم.





به پارت های اخر نزدیک میشیم..

Will we survive?Where stories live. Discover now