من تظاهر کننده ماهریام. اینو هردومون میدونیم..
میدونی چرا اینو میگم؟ چون هیچکس نمیدونست من دارم جون میکنم تا زندگی کنم. دارم جون میکنم نفس بکشم و به کارای روزمرم برسم تا شماها هیچی متوجه نشید. تنها دلیل شما ،عوض شدن یک دفهایه من بود. کاملا هم بهتون حق میدم! جدی میگم! من خودم خواستم که شماها متوجه چیزی نشید و حالا دارم بروزش میدم. من از پنهان کردن همچیز خستم.
امروز بابا رو مدرسه خواست.. بهش پروندهی تحصیلیم رو دادن و نظرات معلمارو خوند. اون زن.. آه! برای چی همچین چیزی و نوشته بود؟ نمرههام که بد نیست.. سر کلاسش هم گاها حرف میزنم.
میخوای بدونی نظرش راجب من چی بود؟ توی پروندم نوشته بود: عدم تمرکز.
تا اینجا که مشکل نیست. مشکل از اونجایی شروع شد که مدیر گفت: اقای مین! پسرتون مشکلی داره؟ معلمای زیادی از نداشتن تمرکزش شاکیان. اگر مشکلی هست ،میتونید باما در میون بزارید. ما روانشناس هم داریم!
اوه.. از کیام پرسید همچین سوالی رو!
و حالا.. از اون روز به بعد دارم سرکوفت میشنوم. جالبیش اینجاست که من دارم بخاطر اون درس میخونم. همیشه سعی کردم فرزند خوبی واسشون باشم ،ولی هیچ وقت موفق نبودم. من تو هیچکاری موفق نیستم ،تقصیر من نیست که انقدر بی مصرفم.. اون همیشه چیزهای منفیِ من رو میبینه. هیچ وقت بابت نمره های بالایی که گاهی میگرفتم یا تلاشم تشویقم نکرد. با اینکه توی مسابقات بسکتبال و والیبال سرگروه بودم و میبردیم ،تشویقم نکرد ؛برخلاف مامان.. مامان بخاطر همچیز ،حتی احمقانه تریناش من و تشویق میکرد ،هیونگم همینطور.
قسمت جالبش اینه که یکی از همکلاسیهامون بخاطر تقلب از سالن امتحان اخراج شد! و خانوادش حتی کوچیکترین اهمیتی هم به این موضوع ندادن و حدس بزن چی؟ درسته ،اون شبش رفت پارتی! و من.. سر چیزی که تقصیر خودم نیست دارم سرکوفت میشنوم.
تهیونگ.. من ادم نفرت انگیزیام. ولی هیچ وقت هیچکس فکر نکرد چرا انقدر منفور و نفرت انگیزم؟ یا فقط به منِ مزخرف عادت کردید؟..
قسمت بدتر ماجرا این بود که هیونگ متوجهم شده. اون روی تمام کارام زوم کرده.. اون شب کوفتی اگه خفه میشدم اینطوری نمیشد! وقتی که عصبی بودم به مامان گفتم یا خودم رو میکشم یا بابارو. این اولین سوتیِ بد من.
و دومین؟ این از همه بدتر بود!!
هیونگ کنارم بود و من داشتم با خودم طبق عادت کلافگیم حرف میزدم. گفتم خستم ،گفت خب بگیر بخواب. گفتم نمیشه یه اتفاقی بیفته تموم شه همچی؟ من برای نفس کشیدن هم خستم. نگفتم از کابوس دیدن خسته شدم. فقط گفتم خستم.
و من.. احساس خطرشو حس کردم.
اون بخاطر از دست دادن من ،احساس خطر کرد.
یجاهایی گفتم هیونگ ،یه جاهایی گفتم مامان بابا و یه جاهایی فکر میکنم گفتم اُما.
متاسفم بابت کم و کاستی!
اما بنظرم کلمه مامان بابا ، تو اینجا قشنگ تر بودن و بیشتر میتونستم باهاشون ارتباط بگیرم.
YOU ARE READING
Will we survive?
Short Storyتو اومدی ؛من رو با خودت بردی و حالا من کالبدی هستم که تنها نفس میکشه. با این حال ،تو بهترین اتفاق زندگی من بودی. نوشته ها کوتاه اما چپتر های زیادی داره. ممنون که انتخابش کردی برای گذروندن وقتت?