chapter 70

33 11 5
                                    

خواستم دیشب بگم ولی خوابم برد.
یکی از دوستام برام یه عروسک درست کرده. عروسکش خیلی کوچولوعه! دوسش دارم.. باورم نمیشه کلی وقت گذاشته تا برای منی که علنا سعی میکنم همرو از خودم دور کنم ،عروسک بافته.. خیلی خوشگله! خیلی مهربونه.. اصلا توقعشو نداشتم! یادمه یه بار وقتی باهاش ویدیوکال کرده بودم تا فیلم ترسناک مورد علاقشو ببینیم ،گفت عاشق ویدیوکاله. توام هستی.. تو از وقتایی که من زنگت بزنم خیلی لذت میبری.. نمیدونم هنوزم لذت بخشه واست یا نه اما فکر میکنم هست. تو هر روز با جونگکوک تلفنی حرف میزنی..
یادته یه زمانی وقتی از مدرسه به خونه میومدیم زنگ هم میزدیم تا اخر شب؟ اما من بخاطر روحیه بدی که داشتم ازت دور شدم و تو.. خیلی دلت شکست. من همیشه دلت رو میشکونم.. متاسفم.
حالا که یکم بهترم ،اعتماد بنفس از دست رفتم و نمیتونم برگردونم. یه وقتایی فکر میکنم همین که حتی تو اتاقم هم چهرمو نمیپوشونم خیلی به خودم لطف کردم.
اما تهیونگ.. ما اون شب باهم تا سه نصف شب فیلم دیدیم. انلاین توی ویدیوکال فیلم دیدیم و.. این صحنه خیلی برای ما اشنا نیست؟!






میخوام اولین نفری باشم که صبح رو بهتون بخیر میگه ؛صبحتون بخیر.
راستی.. حواستون به ویو فیک هست؟ با مهربونیاتون شدیم یک کا :)
ازتون ممنونم♡

Will we survive?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora