chapter 73

40 10 8
                                    

امروز نیومدم مدرسه. یعنی اومدم.. دیرتر اومدم!
ورزش داشتیم.. میخواستم نیام اما بلاخره اومدم. بازی کردیم و بعدش ازمون تست گرفت.  از همین تستای مزخرفی که همیشه معلمای ورزش میگیرن! کلی بهم ایراد گرفت! میگفت چرا ضربان قلبت انقدر بالاست و توی اینده برات مشکل ساز میشه! توی فعالیت نسبتا اسون.. ضربان قلب صد و چهل و نه خیلی زیاده؟!
همش میپرسید حالت خوبه؟ سرگیجه نداری؟ ولی من خوب بودم. نشسته بودم تا ضربانم رو چک کنه و داشتم به تویی که غرق بازی بودی نگاه میکردم. همش مزاحمم میشد و تمرکزم و بهم میریخت. من داشتم به لبخند افسونگرت نگاه میکردم که چطور به جونگکوکی نگاه میکنی و تمام وجودت چشم میشه و ناخوداگاه از لبخند تویی که مقصودش من نبودم ،لبخند میزدم. میفهمم ته.. من درکت میکنم و این خیلی غم انگیزه.









حس میکنم واقعا خوشحالم و این خوشحالی رو مدیون شماهم!
شما کمکم کردید ،کلماتم رو خوندید و شدیم یک کا..
نمیدونم چی باید بگم که خوشحالی و حس خوبی که توی قلبم هست رو بهتون انتقال بدم. کلمه‌ای مثل ممنونم اصلا کافی نیست. ولی من واقعا ازتون ممنونم که تا اینجا همراهیم کردید. لطفا همچنان حمایتم کنید ،امیدوارم در نهایت ،وقت با ارزشون رو تلف نکرده باشم♡.

Will we survive?Where stories live. Discover now