the last chapter..

81 11 15
                                    

جیمین داره زنگم میزنه.. تو بهم کلی تکست دادی.. و خانوادم منتظر برگشت من به خونه هستن‌. دریغ از اینکه بدونید من با دست و پای اسیب دیده روی لبه پشت بوم بیست و چهار طبقه مطب روانپزشکم ایستادم و دارم اخرین کلماتم رو روی ورقه میارم. من از ارتفاع میترسم! حتی الانم میخوام برگردم و بغلت کنم. باهات حرف بزنم و اخر شب توی اغوش تختم فرو برم. ولی نمیتونم!
من توی دوران حادی‌ام.. و مغزم درست کار نمیکنه پس دارم بهش کمک میکنم تا خفه شه!
تو که ازم متنفر نمیشی هوم؟ تو جونگکوک رو داری ،اون جای من مراقبته.. لطفا هوای هیونگ و مامان رو هم داشته باش. جیمین رو هم بپذیر و دوستش داشته باش. من نمیتونستم بزارم قلبم کسی و تمنا کنه. هنوزم نمیفهمم تو چه سد بزرگی‌ بودی و چرا؟..
بغل این نامه و گوشی.. گردنبند ستی که جیمین برام خریده بود رو میزارم. بهش برگردون. من نمیتونم همچین کاری و انجام بدم! من نمیتونم ببینم چشم‌های زیباش غمگین بشن و با استرس نگاهشو ازم بدزده.
هوا سرده تهیونگ! دلم پتوم رو میخواد. روانشناس احمقم.. آه اون زن! توی اخرین دیدارمون بهم گفت که افسردگیم رو بلاخره شکست دادم و امروز به صرف شیرینی دعوتم کرد تا باهم جشن بگیریم. من واقعا بازیگر خوبیم ته! قبول نداری؟! وگرنه کی میتونست انقدر خوب نقش بازی کنه تا حتی روانشناسش هم باور کنه؟! من بارها گفتم.. و دوباره یاداوریش میکنم: ' من دروغ گوی ماهری‌ام تهیونگ'
تو که من رو سرزنش نمیکنی.. درسته؟ من دارم توی جهنم دست و پا میزنم و خیلی ساله دارم زور میزنم نجات پیدا کنم اما یک قدم هم از جایی که جون کَندم تا فرار کنم ،دور نشدم. بلکه بیشتر هم بلعیده شدم.
من واقعا خستم. واقعا درد دارم. نیاز به خواب دارم. نیاز به یه ارامش دارم.. میدونم با مرگ هیچ چیز عوض نمیشه و خدا هیچ وقت نمیبخشتم.. ولی من میخوام بغلش کنم. من بهش نیاز دارم‌‌.. بیشتر از هرکس دیگه‌ای و حالا خیلی بهش نزدیکم.
متاسفم. جملم رو در یک کلام خلاصه میکنم ؛من دوستون داشتم. اما خسته تر از این بودم که بهتون عشق بورزم.
تهیونگا! من دارم میزنم زیر قولامون! اما تو باید زنگم بزنی تا اخرین نوتیف روی گوشیم برای تو باشه!
راستی ؛با جونگکوک و جیمین میشه بری فرانسه؟ من نگاهتون میکنم! مطمئنم بهتون خوش میگذره..
نگران مامان و هیونگ نیستم. میدونی.. اونا هم و دارن. امیدوارم بتونن من رو ببخشن. هیونگ.. قرار بود من زودتر از اون بمیرم تا زندگی بدون اون رو تجربه نکنم ،ولی دارم خیلی خودخواه بازی در میارم درسته؟ اون زندگی بدون من رو قراره تجربه کنه و ترسش به حقیقت میپیونده. خیلی خوشحالم که من زودتر از اون میمیرم چون حتی تصور کردن زندگی بدون اون پیره مرد غرغروی دوست داشتنی هم وحشتناکه! ولی میدونی.. حداقل دلخوشیم اینه اخرین لحظه‌ای که میخواستم از خونه بیرون بیام ،همشون رو یه دل سیر نگاه کردم.. گونه‌هاشون و بوسیدم و عطرشون رو بو کردم. موهای دوست داشتنیشون رو لمس کردم و بین دست‌های شکستم توی اغوشم گرفتمشون. تعجب کرده بودن.. اخه کی با دست و پای شکسته ،با بغض بهت خیره میشه و قبل از خارج شدن از خونه اروم میگه متاسفم؟ اره ته. من خیلی متاسف بودم بخاطر وجود داشتنم ،بخاطر اینکه وجودم هیچ سودی برای کسی نداشت و تنها موجود بی خاصیتی بودم که پول و اکسیژن حروم میکرد. آه خدایا! متاسفم. من واقعا متاسفم. کاش میتونستم ارزو کنم من رو فراموش کنید اما منِ احمق از فراموش شدن هم میترسم. من واقعا احمقم! و احمقا حق زندگی ندارن!!
وقت رفتنه تهیونگ.. میخوام پرواز رو امتحان کنم. تو پرواز کردن رو همیشه دوست داشتی.

- اگر زندگی بعدی وجود داشت ،با روح پاکی به سراغت خواهم اومد.-


















متاسفم که انقدر با تاخیر پارت جدید رو گذاشتم ،من ادم بدقولی نیستم.. فقط یه مشکلی برای اپلود فیلم بوجود اومده بود.
در نهایت این فیک هم به پایان رسید. بنظرم منطقی ترین پایانی بود که میتونستم براش در نظر بگیرم. زندگی‌ها به اندازه کافی تلخ و دردناک هست.. متاسفم که غمگین ترش کردم.
ازتون ممنونم که من و نوشته‌های من رو قابل دونستید و خوندید. این خیلی برام ارزشمنده.. تک تک کامنتا ،ویو ها و ووت ها من رو خوشحال میکردن و باعث میشد توی روزای کسل کننده‌ و ناامیدکننده‌ای که داشتم ،لبخند بزنم. امیدوارم منم باعث لبخند هرچند کوچیکی رو لبتون شده باشم.
امیدوارم احساسی که یونگی داشت رو خوب تونسته باشم نشون بدم تا درکش کنید و راجب افکارش به اندازه کافی توضیح داده باشم. ولی اگر سوالی بود ،درخدمتم.
باید بگم؛
شما خیلی باارزشید ،بیشتر از چیزی که فکرشو میکنید. وجود شما به این دنیا رنگ میده. پس لطفا اگر افکاری مثل یونگی داشتید و یا هرچیزی.. با روانشناس صحبت کنید. و همینطور من اینجام تا به عنوان یک غریبه‌ای که هیچ چیزی راجب شما نمیدونه ،اگر لازم شد ،بهتون گوش بدم. و متاسفم اگه شخصی و یا شرایطی باعث شده همچین افکاری به سراغتون بیاد که شما ناکافی هستید.. :)
جدا شدن از این فیک خیلی غم‌انگیزه.. من باهاش زندگی کردم و تک تک جملاتش رو با وجودم درک کردم.
با اینحال.. وقت خداحافظیه و خداحافظی همیشه دردناکه.
دوستون دارم.
-me

Will we survive?Where stories live. Discover now