chapter 68

32 7 4
                                    

ادمای قدیمی خیلی سریع تر از چیزی که فکر میکنی غریبه میشن. چند روز پیش یونگ هون رو دیدم. اون خیلی زیبا شده.. من داشتم با دوتا از دوستامون حرف میزدم که دیدمش. ایده ای ندارم من رو دیده بود یا نه اما مثل همیشه ترجیح دادم از دور نگاهش کنم. میخواستم سمتش برم ،جدی میگم! اما نتونستم از جام تکون بخورم. اون بزرگ شده.. بزرگ و خیره کننده. دلم برای وقتایی که با جی‌هون سه تایی بازی میکردیم تنگ شده. چیشد که انقدر از هم فاصله گرفتیم و تصمیم به نگاه کردنشون از دور گرفتم؟ من دلم برای اغوششون تنگ شده. من دلم برای گذشته ای که پر از بچگی بود تنگ شده. من دلم برای یونگیِ بچه تنگ شده.



-جی‌هون و یونگ هون به ترتیب پسرخاله و دختردایی یونگی‌ان. اما بنا به مشکلاتی هر سه اونها مجبور شدن تا هم رو ترک کنن.. و حالا بعد از چندین سال ،یونگی داره چیزهایی که فراموش کرده رو به یاد میاره و این یاداوری خیلی تلخه..

Will we survive?Onde histórias criam vida. Descubra agora