chapter 74

41 10 4
                                    

کاش میتونستم قلبم ،ذهنم ،خاطراتمون و هرچیزی که مربوط به توان رو پاک کنم.
خواهش میکنم تهیونگ.. من واقعا خستم.
حس میکنم انقدری خستم که حتی اگه به خودم باشه نفس هم نمیکشم.. یه کاری میکنم که ضربان قلبمو دیگه هیچ وقت حس نکنم.. قلب لعنتیم درد میکنه.
افسردگیم به اوج خودش رسید و ازش گذشتم. دلدرد و بیماری‌های عصبیم رو کنار گذاشتم و از سردرد گذر کردم و حالا رسید به تیرکشیدن قلب؟
تهیونگ.. کاش هیچ وقت بهم نمیگفتی! من نمیتونم کنار بیام و نمیفهمم چرا.. من حسود و خودخواهم. و این رو هردومون میدونیم که نمیتونم تقسیمت کنم.. ولی دارم زور و ضربمو میزنم. تو با اون خوشحالی! کیه که از این موضوع صرف نظر کنه و به احساسات خودش اهمیت بده؟!
کاش همون موقع‌ای که به پایان دادن زندگیم فکر کرده بودم و فقط یک قدم مونده بود تا خودکشیم ،بهت فکر نمیکردم. به خانوادم فکر نمیکردم و ترکتون میکردم. من دیگه نمیتونم این جسم رو تحمل کنم..

Will we survive?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora