باورم نمیشد اتفاق افتاده
هیچ فکرشو نمیکردم میو بتونه چیزی رو که میخواستم از روی صورتم بخونه و به این زودی بهش برسمکلاه بامبوی بزرگو روی سرم محکم کردم و با نیش باز پشت سر میو راه افتادم
هنوز صدای یانگ و چشمای اتیش گرفته برایت جلو چشمامه
یانگمیگفت میو بخاطر من میخواد بیاد به پایتخت هرچند میدونه خطرناکه
برایت داشت بخاطر چیزی حسودی میکرد که درکش نمیکردم و با گفتن اینکه اگر اتفاقی برای عالیجناب بیفته گردنمو میزنه حسابی به دلم استرس وارد کرده بود
ولی اهمیتی نداشت
تا وقتی میو پیشم بود و من کنارش بودم نمیزاشتم چیزی بشه
" انقد خوشحالی ؟ "
پشت سرشم چشم داشت ؟
قدم هامو سریعتر کردم و دستشو گرفتم
حالا کنار هم قدم میزدیم
" معلومه ک خوشحالم ، دلم برای دیدن پدرم و دایه فای پر میکشه"
"خوبه که خوشحالی"
با لبخند گفت و پرواز دسته جمعی پروانه هارو توی دلم اغاز کرد
با رفتن روستاییا ازاد شده و برگشتنشون به روستای پونگ، بقیه به روستای شورشیا برگشتن و میو و من راهی پایتخت شدیم
البته اسم روستا شورشیا نبود در واقع چون اسمی نداشت اینو براش انتخاب کرده بودم و تو ذهنم با به یاد اوردن روستا تکرار میشد
برایت با چشمای خشمگینش برام کلی خط و نشون تعیین کرده بود
جد به برایت میخندید و دلیلشو نمیدونستم ولی هرچقدر برایت اصرار کرد باهامون بیاد یانگ اجازه نداد
گفت نمیشه سه نفری سفر کنین خطرناکه!
انقدر دلیلش مسخره بود ک فقط تونستم بخندم .
بعدا میو بهم گفت برایت رو توی روستا نیاز دارن و باید میموند
به هرحال هر دلیلی داشت برایت داشت اتیش میگیرفت و من خوشحال بودم
جنگلی که قبلا توی اون تاریکی توش سرگردون بودم و برام مثل جهنم بود حالا به چشمم بهشت میومد
صدای اواز پرنده ها و پرتوی خورشید از بین شاخه ها زمینو روشن کرده بود و سایه بلند میو روی زمین رو دنبال میکردم
لبخندم از صورتم کنار نمیرفت ، این بود چیزی که بهش میگن خوشبختی؟ اونو میبینی و بعدش دنیا برات رنگی میشه؟
میو برای من همون ادم بود ، شورشی باشه یا نباشه ولیعهد باشه یا نباشه توی سرنوشتش باشم یا نه ، میو ادم درست زندگی من بود
فلوتمو از شال کمرم دراوردم ، خیلی وقت میشد استفادش نکردم اخرین باری که نواختمش برمیگشت به روزی که میو اسیب دیده بود
قسمت درستو زیر لب هام گذاشتم و شروع کردم فوت کردن
صدای گوشنواز فلوت و اهنگ مورد علاقم توی سکوت جنگل طنین انداز شد
خوشحال و سرحال مینواختم و میو بهم لبخند میزد
" فلوت زدنو از کی یاد گرفتی ؟"
از روی سنگی پریدم و روبه میو و عقب عقب راه رفتم
" عامم.. وقتی بچه بودم پدرم بهم دادتش گفت مال مادرم بوده منم مثل یه شئی باارزش نگهش داشتم و باهاش بازی میکردم کم کم یاد گرفتم چجوری ازش استفاده کنم ، این اهنگ ام دایه فای بهم یاد داده میگفت مادرم اینو همیشه وقتی منو باردار بوده میزده "
میو سرشو به نشونه تفهیم تکون داد
میو گفت:" بیا بریم توی روستایی که نزدیک اینجاست غذا بخوریم بعدش تا پایتخت یک شب دیگه راه داریم "
YOU ARE READING
Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)
Fanfictionکاپل:میوگالف/برایت وین ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... گالف امگای بازیگوش و سرکشی که تس...