پارت سی و چهارم

12 5 4
                                    

عکسای گالفو توی ایونتش دیدین؟ اشک ریختین؟ ووی بچم شوکولاته . ووت و کامنت  فراموش نشه بوسه .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

وقتی توی اقامتگاه میو برگشتیم همونطور که میگفت حکم انتصاب توی اتاق بود
حالا یک  نفر به عنوان خدمتکار داشتم که  بتا بود و
چیزایی مثل لباس سلطنتی و غیره
معذب کنار میو ایستادم
خدمتکار جلو اومد و سرشو خم کرد و بهم تعظیم کرد ، گفت " انتصابتونو بهتون تبریک میگم لونا ، من جو هستم از این به بعد خدمتکار شخصی شماام"
سری به عنوان سلام تکون دادم
میو گفت " لطفا خوب از لونا مراقبت کن "
" چشم عالیجناب "
" میتونی بری "
وقتی جو از اتاق بیرون رفت نفس راحتی کشیدم
حکم انتصاب دست نوشته ای بود که احتمالا خط میو بود
پایینش دوتا مهر بزرگ با رنگ قرمز حک شده بود
انگار واقعا حالا یکی از اعضای خاندان سلطنتی بودم . باورم نمیشد
" بریم بخوابیم؟"
به طرف میو برگشتم ، خیلی اروم بود انگار نمیدونست قراره  فردا چیکار کنه
گفتم" چرا اینکارو کردی .. خیلی یهویی  بود .. خب .. ما هنوز هنوز چیز . "

" میدونم .. هنوز مراسم ازدواج نگرفتیم .. ولی الان طبق شرایط پیش اومده ،  این بهترین گزینه بوده .. بیا بریم بخوابیم واقعا نیاز به استراحت دارم "

سوالای زیادی داشتم مثلا چرا یکدفعه اینکارو کرده؟ چرا انقدر عجولانه تصمیم گرفته؟ چرا خودش ازم نخواسته باهاش ازدواج کنم؟ اصلا پدرم میدونه؟ وین چطور ؟
وزیر اعظم چجوری موافقت کرده!؟ اگر دایه فای میفهمید حتما حرصی میشد همیشه میگفت آرزوشه مراسم عروسی منو ببینه
اصلا لونا بودن یعنی چی ! باید چیکار میکردم؟
فکر کنم مهمترین چیزی که نیازش داشتم خواب بود
فردا بهش فکر میکردم

بعد از تعویض لباسهامون ،توی اتاق خواب بزرگ میو رفتیم و هردو روی تخت خوابیدیم
خودمو توی اغوش میو ولو کردم و دستا و پاهامو روی بدنش انداختم
" میو .. یکم فورمون هاتو آزاد میکنی "
" میخوای اغوام کنی ؟"
مشت ارومی روی سینش کوبیدم
" نخیر .. نمیخوای نکن خب "
کمی بعد با رایحه ی چوب های سوخته چشمامو بستم
حس خوبی داشت .
فکر میکردم امشب جور دیگه ای تموم بشه ولی فقط میو دستاشو دور کمرم محکم حلقه کرده بود  و با آرامش خوابیدیم ..

« برایت»

تند تند وسایل و لباسای مورد نیازمو توی صندوقچه  میذاشت و اصلا به منی که نیم ساعته  بهش زل زدم  نگاه  نمیکرد
یا با دستمال پارچه ای با تمام قدرت روی زره نقره ای رنگ میکشید و یک کلمه حرف نمیزد

صبرم تموم شد .
رفتم جلو و مچ دستشو محکم گرفتم تا انگشتاشو نابود نکرده
" بهم نگاه کن"
درحالی که سرش پایین بود دستشو کشید که با زور مچشو ازاد کنه ولی محکمتر از قبل گرفتمش و سرشو بالا اوردم
" به عالیجناب گفتم زودتر دربارش به گالف بگه چون فکر میکردم آشوب بپا میکنه  و خیالم از سمت همسرم راحت بود"
چشم های قشنگ خرگوشیش پر اشک شد
" خب اشتباه میکردی ! مگه من دل نداشتم؟"
با ریزش اشک های درشتش روی گونه هاش سرشو توی بغلم گرفتم
" عزیز دلم ، قرار نیست برم و هیچوقت برنگردم که "
" خیلی یهویی بود "
روی موهای خوشبوشو بوسیدم
" قول میدم مراقب خودم هستم  گریه نکن وین ، قلبم میشکنه "
" فکر میکردم همه چیز بلاخره تموم شده "

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now