راس ساعت ۹ شب وقتی ناقوس برای بار سوم به صدا دراومد جلوی پل منتظر بودم
مسیر سنگی با نور ماه روشن شده بود و صدای سربازایی که فریاد میزدن و ساعت خاموشیو اعلام میکردن از هر طرف شنیده میشد
ذهنم پر از سوال بود .وین اینجا چی میخواست؟ میو کجاست؟ پدرم چرا اصرار داره فرار کنم؟ چیزی که من ازش خبر ندارم چیه؟ چیه که من نمیدونم و چرا پادشاه دیر یا زود پدرمو زندانی میکرده .
اخه به چه جرمی ؟
بیشتر که بهش فکر میکنم اتفاقات این یکماه گذشته بنظرم عجیبتر میان . چرا یه روستا که تمام زندگیشونو صرف به تخت نشوندن میو کردن و میورو به عنوان وارث میشناسن تاحالا هیچکاری نکردن؟ یعنی تمام مدت منتظر بودن یه افسر پادشاهی پیداش بشه چون نیاز به نقشه قصر دارن یا جای مهر سلطنتی رو نمیدونن؟
حس میکردم تمام زندگیم دروغه . پدرم دروغ گفته . میو و حتی دایه"گالف"
" وین خداروشکر اومدی "
وین یکسره دور و اطرافشو نگاه میکرد واضح بود از چیزی میترسه
"وین بهم بگو جریان چیه؟ "
وین جلواومد و مچ دستمو گرفت
" اینجا نه بیا بریم الان سربازاری گشت شب میان"
دوباره همراه هم توی کوچه پس کوچه های تاریک حرکت کردیم. سکوت کرده بودم منتظر بودم ببینم منو کجا میبره
در نهایت توی کوچه بن بستی ایستادیم
" وین بسه بهم بگو جریان چیه؟ از میو خبر داری ؟ من کمک میخوام باید پدرمو نجات بدم "
وین کلافه بود . میترسید ، اینو توی عمق چشمای نگرانش میدیدم. وین همیشه مهربون و اروم نبود
" گالف گوش کن ! میدونم چه اتفاقی برای پدرت افتاده خب ؟ ببین اوضاع از اونی که فکر میکردیم بیشتر به هم ریخته . نقشه ای که برای دزدیدن مهر سلطنتی داشتیم احتمالا بیفته جلوتر باید کمکمون کنی ما ام پدرتو نجات میدیم "
" چی میگی چیشده که مجبورید نقشه رو بندازید جلوتر ؟ "گیج شده بودم .. محتویات معدمو توی گلوم حس میکردم
پدر عزیزم تحمل بیشتر توی زندان موندنو نداشت
وین دستاشو گذاشت روی شونه هام و توی چشمام خیره شد
کلافگی و برق اشکو توی چشماش میدیدم
گفت" ببین گالف این نقشه .. تمام ادمایی که سالها براش تلاش کردن، حالا ممکنه همش از بین بره ، وقت نداریم ممکنه با کشورای همسایه درگیر بشیم باید زودتر از اینا دست بکار میشدیم ازم نخواه توضیح بیشتری بدم باشه؟ "
تمام هیاهوی سربازا بخاطر اینه؟ احتمال جنگ؟
چقدر از دنیا عقب بودم
با جدیت گفتم "میو کجاست؟ "
وین شکه شد . میدونستم ! اون میدونه میو کجاست
اونا همیشه چیزایی میدونن که من نمیدونم ّ مثل همین اطلاعاتشون از مرز و قصر و حتی مخفی ترین بخش ها
"گالف .. م. من .. "
ناگهان با شنیدن آشنا ترین صدا ، جمله وین ناتموم موند
" وین .. کافیه عزیزم "
برگشتم
درست پشت سرم ایستاده بود با همون کلاه بامبوی بزرگ روی سرش و لباسای تیرش که خاکی و به هم ریخته بوداسمشو زمزمه کردم " میو .. "
دلم براش تنگ شده بودمیو انگار که اصلا نشنیده باشه چی گفتم سری به وین تکون داد
وین ازمون دور شد
با قدمای بلند خودمو به میو رسوندم و دستاشو گرفتم
" میو .. کجا بودی ؟ چرا یکدفعه ولم کردی میدونی چقدر نگران بودم؟ "میو مثل درخت تنومندی همچنان ایستاده بود ، چشماش اون چشم های به رنگ شبش مهر و گرمایی نداشتن
قلم بی محابا توی سینم میتپید انگار میخواست سینمو بشکافه
سرمای نگاهش اتنمو به لرزه در اورد" پی میو .. "
" تو نباید اینجا باشی گالف .. برگرد خونتون "با قدمای بلند از کنارم رد شد .. گوشه لباسای سیاه رنگشو گرفتم " منظورت چیه؟ مگه ما باهم کار نمیکنیم؟ وین میگه باید نقشه رو جلو بندازیم من اماده ام فقط بگو چیکار کنم "
لباسشو با فشار از بین انگشتام کشید بیرون
امگای نآ ارومم خودشو به درو دیوار میکوبید انگار حس خطر میکرد
"بس کن .. چنین چیزی نیست .. ما به کمکت احتیاجی نداریم برگرد برو اینجا بودنت فقط جون افرادمو به خطر میندازه ""منظورت چیه؟ "
" نمیشنوی چیمیگم؟ امگای احمق دارم بهت میگم اینجا بودنت برای من و افرادم فقط ضرره .. فرار کن زودتر از شهر برو روزی که من با اون پادشاه عوضی رو در رو بشم مطمعن باش راه درویی نداری افسر گارد سلطنتی "
ناخوداگاه صدای قلبمو میشنیدم انگار توی گوشام داد میزد
ینی چی این حرفا؟ این آدمی که جلوی من ایستاده کیه؟
چرا هیچی توی ذهن و قلبم جور در نمیومد"ما قرار داشتیم ..ما .. ما چندین روزه نقشه میریزیم برای همچین روزی.. چرا الان که بیشتر از هروقت دیگه ای بهت نیاز دارم میخوای برم ؟من بخاطر تو و اون روستای لعنتی دارم پدرمو از دست میدم ! "
نگاه کوتاهی به چشمام انداخت و دوباره به روبه روش خیره شد
گفت:" ما؟ ... هه هه ... مایی وجود نداره گالف . اونی که نقشه ریخته و تمام روز و شبشو با استرس سر کرده من بودم از اولشم مایی نبوده "دیگه اثری از پوزخند همیشه جا خوش کرده کنار لبش نبود
با صدای یخ زده ای گفت "کسی که به پادشاه و کشورش خیانت میکنه یه روز به منم خیانت میکنه ! "من به کشورمخیانتمیکردم؟
" م...ممم....من...من ..."
واقعا؟ جواب کوفتیش بعد غیب زدنش این بود ؟
بغض صدام دل سنگماب میکرد ولی میو حتی برنگشت نگاهم کنه
هیچوقت با امگای خنگ درونم ارتباط نگرفتم اینبار ترای پیپاتاپونگ داشت میزد توی دهنش تا از رایحه ی دلچسب الفای عوضی روبه روش غش نکنه یا خودشو تو اغوشش نندازه و التماسش کنه .بزاقمو به سختیقورت دادم
از گوش ها و گونه هام حرارت بیرون میزد ، ولی تفاوتش با دفعات قبلی اینه که دستام و حتی قلبم الان برخلاف اون موقع سرده
"این حرف اخرته؟ چیزی بینما نبوده؟ "
" از اولشم چیزی بین ما نبود تو توی هیت بودی و داشتی برای داشتن من له له میزدی غیر از اینه؟ "
تیکه تیکه شدن قلبمو حس میکردم
چشمای لعنتیم میسوخت
بعضمو دوباره و دوباره قورت دادم
هرچی فکر میکردمچیزی برای گفتن به ذهنم نمیومد ..
زبونم نمیچرخید بهش بگم من بدون تو نمیتونم زندگیکنم
نمیتونستم بهش بگم چرا ناگهانی اینکارو باهام میکنه ، من با ادمی که روبه روم ایستاده بود ولی نگاهم نمیکرد خیلی غریبه بودم"باشه تو دروغ بگو .. من باور میکنم "
قبل از دیدن هر عکس العملی از اون ، روی پاشنه پامچرخیدم و با بیشترین سرعتی که داشتم به سمت تاریکیپشت سرم دویدم.
ESTÁS LEYENDO
Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)
Fanficکاپل:میوگالف/برایت وین ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... گالف امگای بازیگوش و سرکشی که تس...