پارت بیست و هفتم

16 5 7
                                    

"آخخخ چته؟ "
"من چمه؟ پشت در خونه یه زوج جوون چی میخوای ؟"
"اخ اخخخ دردم میاددد نمیبینی تیر خوردم؟ چرا میزنی ؟ بی خاصیت "
سرمو  با تاسف تکون دادم ، کولی بازی درمیاورد

" کمتر نقش بازی کن گالف کاناووت .. تیرو تو نخوردی اون نشان یشمی بدبخت از وسط دونیم شد "
گالف گفت" اون نشان یشم از اولشم زشت ترین‌چیزی بود که دیدم همون بهتر که شکست "
"ولش کن .. پشت درخونه من‌چی‌میخای ؟ "

نمیدونم میو از چی این ادم دروغگوی دغلباز فوضول خوشس اومده؟
" اومدم وینو ببینم گفته بود میره بالای تپه ببینه قبر پادشاه چجوری ساخته شده .  ولی  یه نفر یه کاری باهاش کرده مثل اینکه حالا حالاها بیدار نشه "

ابروهاشو با شیطنت انداخت بالا
پرو
بازوشو گرفتم و کشیدمش تا با صداش وینو بیدار نکرده
"پسره ی فوضول ساکت باش "
" ول کن دستمو هوی الفای بی خاصیت اهای دستمو ول کن‌ میرم به میو‌میگم اذیت میکنی "
" کی‌میخای یاد بگیری با احترام صداشون بزنی ؟ "
گالف یه دور چشماشو برام نازک کرد گفت  "هرگز"

" برایت؟"
با صدای وین جفتمون برگشتیم
گالف با خوشحالی در گوش وین یه چیزی زمزمه کرد که صورت قشنگ عشقم  به ثانیه نکشیده مثل گوجه قرمز شد
وین گفت " گاااالف ادب داشته باش !"
با هرهر خندیدن گالف دوباره سرمو با تاسف تکون دادم

حالا که تقریبا همه چیز اروم شده بود از قبلشم شادتر میزد و البته دیوونه تر
گالف با دایه و پدرش که حالا درحال گذروندن دوره نقاهتش بود توی خونشون زندگی میکردن  و چیزی که من فهمیدم این بود نه تنها من بلکه دایه فای بیچارشم از دست این پسر اسایش نداشت
چند وقت یبار صدای جیغ و داد دایه میومد که گالفو نفرین میکرد
من و وین تو خونه ای نزدیک خونه ی پدری گالف فعلا مونده بودیم برای همین گالف تقریبا هرروز اینجا بود
یا با وین شیطنت میکرد یا دایه رو اذیت میکرد و میخندید 
" هی هی گالف انقدر زن منو اذیت نکن برو میورو پیدا کن اگر دور از چشم تو بهت خیانت کنه میخوای چیکار کنی ؟ هوم؟"
وین از بازوم نیشگون گرفت و گالف صورتش  مچاله شد
با خباثت و رضایت خندیدم ، فقط اینجوری میتونستم از شر گالف خلاص شم
انکشت اشارشو تهدید کنان گرفت جلوی صورتم و نق زد " ت..تو! .. صبر کن و ببین یه روزی حالتو میگیرم اصلا حیف وین به این خوشگلی که با تو ازدواج کرده . در ضمن اون هیچوقت اینکارو با من نمیکنه ! "

« گالف »

با گفتن این حرف رومو برگردوندم و سمت خونمون رفتم و به صدا زدنای وین گوش ندادم
این برایت نمیدونم چه پدرکشتگی ای با من داشت که انقدر ازارم میداد .. هرچند .. بیراهم نمیگفت
از زمان اون جنگ خونین و شورشی که به انقلاب ختم شد یک ماه میگذشت
توی این یکماه اتفاقای زیادی افتاده . اولیشم اینه من نمردم
درسته تیر به نشان یشمی که توی لباسم بود خورد و به خودم آسیبی نزده بود فقط از هوش رفته بودم
هرچند دوروز بخاطر کتک خوردنام از دست اون مشاور خرفت ، نمیتونستم تکون بخورم ولی لااقل زنده بودم
اونشب جد پدرمو جای امنی برده و خودش برگشته بود و اون کمکو بهمون کرد ، الان حالش خوبه
هم جد هم پی یانگ و هم پدرم
افراد روستا بعد از سالیان سال به پایتخت برگشتن و تونستن بین بقیه زندگی کنن
خیلیا که بخاطر اتفاقای دوازده سال پیش از خانوادشون جدا شده بودن دوباره پیش هم برگشتن و بقیه ام مثل وین و برایت ، دانی و شوهرش و بقیه ام با کمک میو و دستوراتش تونستن خونه خودشونو داشته باشن

وقتی اتفاقا تموم شد پادشاه خودکشی کرده بود
وقتی من بیهوش شدم پی یانگ و پاوین، شوهر دانی ، تونسته بودن مشاور سلطنتی رو دستگیر کنن و الان توی زندان داشت اب خنک میخورد
جسد پادشاه هم قرار بود سوزونده بشه و به عنوان یه خائن حتی خاکسترشم باقی نمونه
ولی میو به عنوان آخرین لطف بهش رحم کرد و نخواست مثل اون رفتار کنه  و روی تپه دور افتاده ای خارج از پایتخت به خاک سپرده شد
به خاطر اینکارش واقعا بهش افتخار میکردم

همه چیز تقریبا سرجای خودش بود
به جز الفایی که کنار امگاش نبود
کم مونده بود بشینم گریه کنم ، رفتم توی اتاقم و درو بستم
دایه فای " گاااالف ؟ پسر کجا بودی بیا غذا بخور عزیزم از دیشب چیزی نخوردی  "
از همون اتاق داد زدم" نمیخوااااام"
زانوهامو بغل گرفتم
خر نبودم میدونستم الان که وزرای  دیگه و تاجرا چه با اجبار یا علاقه به میو وفاداری نشون دادن، بدشون نمیومد یکی از امگاها یا دختراشونو به عنوان ملکه انتخاب کنن
اینکه خبری از میو نداشتم و همش توی قصر درحال پایه گذاری دولت جدیدش بود عصبیم میکرد
امگام ناآروم بود همش دلم میخواست بشینم یه گوشه  و گریه کنم
"گالف"
با صدازدنای پدرم با عجله از جام بلند شدم و اشکاموپاک کردم
لوس بازیا مال تو نیست کاناووت به خودت بیا

برو قصر و یقه میورو بگیر زل بزن تو تخم چشماش و بگو یا ریاست گارد سلطنتی رو میدی به من یا چشماتو از کاسه درمیارم !

" اومدم بابا"
پدرم عصا به دست روی صندلی ای کنار گلهای مورد علاقه ی مادرم نشسته بود
بخاطر اینکه مدت طولانی ای توی زندان نمناک قصر مونده بود پاهاش اسیب دیده بود و نمیتونست بدون عصاش خوب راه بره
گفت " بیا اینجا بشین پسر "
وقتی کنارش نشستم با چنان شور و شعفی دستمو گرفت که هاج و واج موندم
پدرم گفت" کاناووت ، عزیزم، از عالیجناب خبری نداری ؟ میدونی حالشون چطوره؟ چی میخورن ؟ خوب میخوابن یا نه؟ ببین شاید رسمی نشده باشه ولی تو امگاشی وظیفته درباره حال الفات اطلاع داشته باشی .. نوچ .. نه اگر بگم بری قصر ممکنه مزاحمش بشی بلند شو کمکم کن خودم بهشون سر میزنم "
پدرم داشت بلند میشد که دستمو از دستش کشیدم بیرون
الانه بود که از حرص خفه بشم . چرا هرجا میرم فقط میو میو میو میو؟ همین که پادشاه شده به اندازه کافی توجه هارو به خودش جلب نکرده که حالا پدرمم همه ی نگرانیش اونه؟
" چیشد؟ گالف ببین عالیجنب الان.. "
" نمیخاااام ولم کنین . نمیبیند خودم به اندازه کافی دلتنگش هستم؟ اون نباید به فکر امگاش باشه؟ازکجا معلوم الان سراغ یه امگای دیگه نرفته باشه ها؟ اصلا من پسرتم یا اون؟ دیدی حالا که به خواستش رسیده امگاشو ول کرده به امون خدا؟ .. هق ... بابا اگر خیلی دوسش داری برو بزار اون پسرت باشه من چی میخوام اینجا؟"
درحالی که از چشمام اشک جاری شده بود از خونه زدم بیرون و با سرعت هرچه تمام تر فقط سمت جنگل دویدم
احساساتم دست خودم نبود چه مرگم بود نمیدونم
اونی که تمام اون حرفارو زد من نبودم امگام بود بخاطر دوری از جفتش روانی شده بود
اره حتما اون بوده .. هق ... من آلفامو میخوااااااام

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now