شیرینی اردی گل سرخ به رنگ صورتی.. بابونه زرد و اردی سفید رنگ رو با زور اب توی دهنم فشار دادم و از مزه شیرینش لذت بردم
" مامالونا خیلی وقته از روستا اومده و میخواد ببینتت "
مامالونا؟ دوباره الفای پیر میخواد با حرفاش معذبم کنهدرحالی که داشتم ایندفعه شیرینی گردویی رو تو دهنم میزاشتم گفتم " خب چرا فردا با خودت نمیاریش ؟"
وین لیوان ابی دستم داد وفت " خواهش میکنم ارومتر بخور لونا .. راستش من فردا وقت ندارم بیام دیدنتون باید به کارام برسم "
کار ؟ چرا جدیدا هرکسی دورم بود منو میپیچوند و به نحوی ازم دوری میکرد" چه کاری مهمتر از دیدن لوناست ها؟"
وین با عجله شیرینی صورتی رنگی توی دستم گذاشت " اوه گالف عزیزم چرا بغض میکنی حالا؟ فردا سرم شلوغه ولی باز هم عصر بهت سر میزنم قول میدم .. راستش باید به عنوان رییس منشی های سلطنتی بعضی وقتا به اداره امور و دقتر قصر سر بزنم این مقامیه که عالیجناب بهم دادن "
میو به وین مقام داده؟ کی ؟
" اشتهام کور شد "
بشقاب خالی شده ی شیرینی هارو کنار زدم و گفتم " بهت تبریک میگم ولی لطفا برای دیدنم هروقت تونستی بیا از وقتی پدرم رفته سفر خیلی تنها شدم و .. و عالیجناب هم.. "
وین با محبت دستمو نوازش کرد " اگر اینقدر دلتنگ عالیجناب شدی چرا نمیری دیدنشون؟ مطمئنم خوشحال میشن "
" میخوام ولی نمیشه .. باور کن هروقت بهش نزدیک میشم هرچی حس بده بهت حجوم میاره نمیتونم تحملش کنم ولی خیلی دلتنگشم .. نمیدونم چیکار کنم وین به علاوه .. آخرین بار اون با یه جعبه گل بابونه اومد پیشم و میخواست دلمو بدست بیاره ولی من پسش زدم ، پس از اون موقع هنوز باهام یه جورایی قهره ! فقط وقتی چیزی نیاز دارم باهام حرف میزنه "دستمو روی برامدگی کوجیک شکمم گذاشتم
الان کاملا دوماه گذشته بود و میتونستم برامدگی شکمم رو واصخ ببینم
و چیزی که برام جالبه این حجم از عشق و احساس مسئولیت جدید بود که توی قلبم هرروز رشد میکرد
وقتی بچمون ماه بعدی به دنیا بیاد با تمام قلبم ازش محافظت میکردم
وین لبخند شیرین و دندون نمایی زد ، ناخوداگاه منم لبخند زدم
گفت " عاایجناب توی دربار فقط سرسخت و سرد بنظر میان ولی باور کن برای تو همه چیزشونو میدن ، برایت میگفت عالیجناب چند وقتیه ناراحته پس تو هنوز باهاش خوب نشدی "
با افسوس لب هامو جمع کردم
دلم برای آلفام خیلی تنگ شده بود" اگر بامن کاری نداری برم هوم؟"
میدونستم وین ازم خسته شده.. توی این دوماه تقریبا هرروز بهمون سر میزنه باهم صحبت میکنیم برای بچه به دنیا نیومدم لباس انتخاب میکنیم و غذا میخوریم و البته من مدام غر میزنم و اون گوش میکنهبا حس عذاب وجدان سرمو تکون دادم
میدونستم میخواد بره خونه چون برایت دیگه باید رسیده باشه
" برو وین خیلی ازت ممنونم که یه روز دیگم تحملم کردی قول میدم هروقت بچه به دنیا اومد ادم معقول تری میشم "
وین ظرف خالی شده ی شیرینی هایی که برام اورده بود رو از روی میز برداشت و ایستاد " مطمعن نیستم پی میو بزاره تو راحت باشی شرط میبندم سال بعد دوباره باردار میشی "
ESTÁS LEYENDO
Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)
Fanficکاپل:میوگالف/برایت وین ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... گالف امگای بازیگوش و سرکشی که تس...