پارت بیست و چهارم

13 5 6
                                    

" بابا ؟ بابا ؟ صدامو میشنوی ؟ "
دست و پاهام میلرزید میترسیدم دست به صورتش بزنم و ببینم سرده
پی یانگ وقتی دید تکون نمیخورم جلو اومد و انگشتشو روی گردن پدرم گذاشت
گفت" نبض داره ولی خیلی ضعیفه"
با شنیدون این جمله نفس تقریبا راحتی کشیدم

چشمای اشکیمو به هم فشردم و از پشت حاله اشک دیدم که چشماشو باز کرد و صدای ناله ضعیف پدرمو شنیدم که گفت " ی.. یانگ "
یانگ‌سریع دستای بیجون پدرمو‌گرفت "خودمم پان خودمم "
اونا همدیگه رو میشناختن؟

یانگ" بلند شو گالف وقت نداریم "
درست میگفت از میو خبری نداشتیم باید زودتر خودمو به اونجا میرسوندم

به هر ضرب و زوری بود پدرمو از زندان خارج کردیم

یانگ رو به جد گفت" میتونی راه بری ؟ "
جد "بله .. فکر کنم"
تمام لباساش خونی بود و از ناحیه پا آسیب دیده بود مشخص بود بدجوری صدمه دیده ولی با اینحال جا نمیزد
" اما .. "
جد" من خوبم گالف "
یانگ‌دستی به شونه جد زد گفت"پدر گالفو از قصر ببر و یه جای امن پنهان شین تا وقتی خودم سراغتون بیام "

جد مخالفت کرد "ولی ..پی "
یانگ با لحن دستوری نذاشت بیشتر ادامه بده گفت"همین‌که گفتم، برو جد وقت نداریم "
بعد از اینکه مطمئن شدیم جد و پدرم از مسیر امنی دور شدن ، با عجله سمت بخش شرقی راه افتادیم

برایت" با گالف چیکار کنیم؟"
"ها؟ نکنه منم‌میخواین‌بفرستین برم ؟ "

یانگ و برایت یه لحظهه هردو زیر چشمی نگاهم کردن
" چتونه؟ "

اوه ! حالا کی‌میخواد به اینا حالی کنه

پست سرمو خاروندم "اینجوری نگام نکنین من باردار نیستم همش نقشه بود "

_ از اولشم‌میدونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسست
!
با صدای نخراشیده ی مشاور پادشاه لرزی به تنم نشست
اینا کی اومده بودن ؟

به سرعت مشاور پادشاه و چندین سرباز محاصرمون کردن

مشاور گفت" پسرک فریبکار باید از همون اولش وقتی توی روستای پونگ دیدمت گردنتو میزدم "

هه بیا بزن اگر‌راست میگی
من برایت و یانگ درمقابل اونا خیلیم عادلانه بود نبود؟

مشاور باز فریاد زد "بگیریدشون .. اون امگارو زنده میخوام "
"۲۰ نفرن ده تاش با پی یانگ‌۱۰ تاش با برایت "؛

برایت غر زد" پس تو چیکار میکنی اولیاحضرت؟"

با نزدیک شدن اولین سرباز لگد چرخشی توی شکمش کوبیدم و داد زدم "مشاور سلطنتی‌مال منه "

ثانیه ای بعد درگیری بالا گرفت
از شمشیر سربازا برداشتیم و با هر توانی بود مبارزه میکردیم
برایت و یانگ‌هرکدوم همزمان دونفر دونفر درحال مبارزه بودن
من با خودم عهد بستم گردن این ادم رذل رو میزدم‌
با خشم به سمتش حمله میکردم و سربازا جلومو میگرفتن نمیتونستم بهش نزدیک شم

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Onde histórias criam vida. Descubra agora