پارت پانزدهم

23 10 0
                                    

نیمی از مسیری که  از مسافرخونه تا پایتخت طی میشد پاهام زمینو لمس نکرد و روی شونه های میو گذشت
همین که از روستا زدیم بیرون خودمو به درموندگی زدم و میو سخاوتمندانه منو روی پشتش حمل کرد
دروغم نبود بگم لنگ میزدم کمر و ناحیه پایین تنم درد میکرد و اوایل با هر قدمم تیر میکشید
اینجور معاشقه  پر حرارتی اونم وسط سفر اصلا فکر خوبی نبود لااقل نه برای من
صدای مرد کچل رییس مسافرخونه قبل از خروج توی گوشمه
میگفت نمیدونستن شب قبل چه خبر بوده که انقدر سرو صدا میشنیدن و خداروشکر که ما زودتر زدیم بیرون چون تموم عزت نداشته هم از بین میرفت
از زاویه ای که بودم میتتونستم موهاش میو که روی گردنش پخش شدنو ببینم ، پوست صافش ، خط فک تیزش
نگاهمو بالاتر اوردم و سرمو بیشتر روی شونش کج کردم
میخواستم تک تک اجزای صورتشو حفظ کنم
مژه های بلندش که روی صورتش سایه انداخته
چشم های کشیده  مشکی و تیکه ای
بینی صاف و متناسبش و درآخر لبای صورتی رنگش

سرمو به گلوی الفام نزدیک کردم و اروم بوسیدم

"میتونی بزاریم زمین خسته شدی "
"خسته نیستم "

حلقه دستامو دور گردنش محکم کردم و جای بوسه قبلیو دوباره بوسیدم

" نزدیک خونه ایم میتونم راه برم "

اهسته ایستاد و من اروم از پشتش اومدم پایین
گوشام گرم شد و لب زیرینمو به دندون گرفتم
اون منو این همه راه  کول کرد چون نمیتونستم راه برم هیچوقت هیچکس این‌ کارو برای من نکرده
هیچوقت هیچکس اینقدر به من اهمیت نداده

میو لبخند کمرنگی بهم زد
"تا خونتون چقدر راهه؟ "

نگاهمو دورتا دور خیابون پر تردد گذروندم
بازرگانا مثل همیشه درتکاپوبودن و زن و مرد با عجله این طرف و اونطرف میرفتن

" ما وسط شهریم پس باید بریم سمت میدون شرقی خونمون اونجاست "
کلا بامبوی بزرگی که  تمام مدتی که پشتش بودم رو کوله بسته بود باز کرد و گذاشت روی سرش

"بهتره از کوچه های خلوت بریم "

نگرانیشو درک میکردم .. اگر ادمای قصر میدیدنش یا میشناختنش بد میشد
یه لحظه چیزی از ذهنم عبور کرد .. گالف کاناووت ترای پیپاتاناپونگ تو الان معشوقه و امگای میو سوپاسیت پسر ارشد ولیعهد در گذشته ای
نفسمو سنگین دادم بیرون .. من باید بیشتر درباره چیزی که هستم یا ممکنه باشم یا هچلی که شاید توش  بیفتم فکر کنم نه؟ ولی پایانش از الان برام روشنه

در سکوت جلو جلو و تا حد امکان از کوچه های خلوت عبور کردیم تا بلاخره به  عمارت بزرگ پدریم رسیدم
با  ذوق در بزرگ ورودی رو باز کردم و رفتم توی حیاط خونه
اولین چیزی که به چشمم خورد و توی ذوق میزد باغچه خشکیده وسط حیاط بود
همیشه دایه فای گلارو زنده و سالم نگهمیداشت میگفت مادرم عاشق گلا بوده ولی الان گل ها و باغچه ای که یه روزی خیلی دوستشون داشت خشک شده بود

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now