دوروز گذشته بود .
میو رودیگه ندیده بودم ، مهر سلطنتی ام پیدا نکردم ولی میدونستم تو کتابخونست . اونجا به جز اینکه کتاب های مختلف نگهداری بشه مکان دبیرخونه سلطنتی بود . نقاشی و مدارکی ام نگهداری میشد و هردوتا مهری که پادشاه برای دستور به ارتش و کنترل مرز های خارجی نیاز داشت اونجا شدیدا محافظت میشدتوی این مدت پادشاه اجازه داد بود توی محوطه قصر و با حضور دوتا نگهبان قدم بزنم
به دلایلی مشاور پادشاه و خودش خیلی بهم اهمیت میدادن
هرروز پزشک سلطنتی جایگزین پدرم میومد و بهم داروی تقویتی میداد. نمیدونم اگرمیخواستنمیو و منو بکشن پس به چه دردشون میخوردم که اینقدر هوامو داشتن؟
پزشکی که نبضمو توی اون روز گرفت دوست پدرم بود با کلی خواهش و چون پسر دوستش بودم حاضر شد دروغ بگه پزشک سلطنتی ام که جایگزین پدرم بود فقط دارو تجویز میکرد خداروشکر هنوز گذرم بهش نیفتاده وگرن لو میرفتم
ولی میو همچنان حبس خانگی بود تو یه اتاق زندانی بود . خوبیش این بود بخاطر اینکه الان خیلیا درباره ی زنده بودنش میدونستن پادشاه نمیتونست بلایی سرش بیاره
دیروز تونستم تا نزدیکی کتابخونه برم
و امروز هرجوری شده باید به میودرباره نقشه میگفتم باید میو میرفت سراغ مهر و منم میرفتم تا پدرمو از زندان خارج کنم . قرار بود پادشاه با فهمیدن اینکه من از وظیفم کوتاهی نکردم و مثلا بخاطر زندانی بودن نتونستم برگردم، پدرمو آزاد کنه . ولی هنوز هیچ خبری از آزادیش نبود و من حتی بیشتر از قبل نگران سلامتیش بودم .با هر بدبختی شده خودمو تا اتاق میو رسوندم و دوتا سربازی که جلوی در بودن جلومو گرفتن
سرباز " اینجا چیمیخوای ؟ اجازه ی دیدنشو نداری "
کیسه سکه ای که وین برام اورده بود دادم دستش
صدامو مظلوم کردم و گفتم" لطفااااا من به الفام نیاز دارماون الفای منه بچه یتو شکمم بهش نیاز داره .. اخ درد دارم.. لطفا! فقط اون میتونه ارومم کنه "
دوتا قطره اشک الکی ریختم و رو شکمم خم شدم
بچه ی نداشتم ببخشید انقدر ازت مایه میزارم
"آخخخ چرا هیچکس به این امگای باردار بدبخت رسیدگینمیکنه الفای منو زندانی کردن نیمذارن ببینمش وای اه اوخ " (سلیطه)
سرباز دومیه دستشو کوبید رو پشت اونیکی
"ولش کن بزار بره پیشش زن منم وقتی حامله بود نمیتونست دوری منو تحمل کنه به علاوه حکمی برای ممنوع الملاقات بودن اون شورشی نگرفتیم."
سرباز دومی با نگاه مشکوکی سرشو به نشونه موافقت تکون دادتف .. اگرمن رییس گارد سلطنتیمیشدم همچین سربازای بیخود و احمقیو اخراجمیکردم واقعا حیف من
وقتی بلاخره تونستم برم داخل و به محظ دیدن میویی کهرویتخت چوبی نشسته خودمپرت کردم تو بغلش
ESTÁS LEYENDO
Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)
Fanficکاپل:میوگالف/برایت وین ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... گالف امگای بازیگوش و سرکشی که تس...