پارت بیست و نهم

11 5 4
                                    

تاحالا توی زندگیم رات هیچ آلفایی رو ندیده بودم
با اینکه توی گارد سلطنتی کار کردم ولی معمولا به خاطر اینکه به امگاها آسیبی نرسه هرالفایی یه محظ رات شدنش یک هفته مرخصی با حقوق میگیره
قلبم مثل گنجشک تند میزد ، یه جور هیجان و ترس داشتم
چشمای میو تیره بود خیلی تیره تر از قبل شده بود یه نگاه غریب و ترسناک توی چشماش داشت
میتونستم همزمان بخاطر این نگاهش بمیرم و هم بترسم

پاهامو محکم به هم چسبوندم که بیشتر از این آبروم نره ولی چه فایده بوی فورمونام تمام اتاقو پر کرده بود
میو سرشو روی شونم گذاشت و آروم مثل یه توله سگ بامزه گردنمو لیس زد
با صدایی که برای خودمم اشنا نبودگفتم " میو"
زیر گوشم یه صدای ریزی شبیه غرغر دراورد و بی هوا دستاشو دور کمرم حلقه کرد
یه جوری منو به خودش فشار میداد که میتونستم برجستگی بین پاهاشو حس کنم
امگام داشت خودشو به درو دیوار میکوبید بیتاب بودم اگر عقلمو دست امگام میدادم الان رو زانو نشسته بود وهمونکار بیشرمانه ای رو میکرد که فکرشومیکنید

" میشه بخورمت ؟ هوم؟ یا باید همینجوری لیست بزنم؟"
زبون خیسشو دوباره و دوباره روی گردنم و غده رایحه زیر گوشم کشید
جای مارک روی گردنمو همینجوری لیس میزد انگار که ابنباته
یه دفعه یه نفس عمیق زیر گلوم کشید و ازم جدا شد
حالا کاملا میتونستم حس کنم اون ماده لیز از کجا میاد بیرونو تا وسطای رون پام روون شده

تکیه ام رو از دیوار چوبی برنداشتم ، منتظر با حرارت بهش زل زدم
اول درو باز کرد و با صدای بلند پیشکارشو صدا زد
بعد بهش گفت نمیخواد هیچکس تا وقتی خودش نگفته توی محوطه اقامتگاهش باشه
درو با صدای بدی بست و دوباره نگاهمون به هم گره خورد
انگار بار اول بود همو میدیدیم
چشمای ترسناک و وحشیشو از پاهام تا چشمام ادامه داد

" خوب .. حالا که خیالم از بابت مزاحما راحت شده چطوره سر کار خودمون برگردیم ؟"

ردای طلایی رنگشو از تنش انداخت دونه به دونه شمع های اتاقشو خاموش کرد و دوباره قدم قدم درحالی که هربار یه تیکه از لباساشو درمیاورد و زمین مینداخت بهم نزدیک شد
مثل یه مجسمه زیبا و درخشان بود
اندام ورزیدش که با هاله نازکی از عرق پوشیده شده بود توی نور کم مهتاب برق میزد
وقتی بهم رسید لیسی روی لباش زد انگار واقعا همون الفاست که به طعمه خوشمزه ای رسیده

چشمام از شهوت خمار میدید دستامو روی دیوار پشت سرم و کنار بدنم فشار میدادم که نیفتم

توی یه لحظه بهم حمله کرد . واقعا حمله کرد
جوری لبامو گاز گرفت که طعم شوری خونو حس کردم
فرمونای میو بینیمو پر کرد و فقط دو کلمه معنی داشت «شهوت خواستن شهوت خواستن شهوت »

همونجور که مثل عروسک بی حرکت توی دستاش بوسیده میشدم با یه حرکت لباس نازکمو توی تنم پاره کرد
با شنیدن صدای جر خوردن پارچه چشمام باز شد
" می..میگفتی درش می ا( هیع!) می اوردم "

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now