یه هفته از پیشنهاد مسخره یانگ میگذره من اونشب هیج جوابی بهش ندادم مثل یه احمق برگشتم جایی که هم داده بودن و خوابیدم
هیچ نمیدونم باید چیکار کنم، فرار؟ البته که میخواستم ولی هیچ راهی نبودوقتی میگم نبود به معنای واقعی کلمه راهی نبود
نگهبانا دور تا دور دروازه های روستارو پوشش داده بودن
من اینجا ازاد بودم اونا قصد کشتنمو نداشتن
همونجوری که گفتن ، ولی من راهی به جز همراهی کردنشونم نداشتم
به هرحال نمیتونستم از روستا برم
بدترین چیز ممکن این روزا این بود که تمام روز میو جلوی چشمم رژه میرفت
صبح جلوی در اتاقی که توش میموندم میدیدمشظهرا برام غذا میاورد
عصرا وقتی توی روستا پرسه میزدم میدیدمش که به بچه ها شمشیرزنی یاد میده
شبا میدیدمشچرا همش جلو چشممه ؟؟؟
اینا نمیفهمیدن من یه امگای بدبخت تنهام ؟
نانی و دانی تقریبا باهام دوست شده بودن یا شایدم من باهاشون
هردوشون بتا بودن و دانی یه دختر بچه داشتنانی نامزد یکی از پسرای دهکده بود که هنوز موفق نشده بودم ببینمش
کلا بیخیال مهلت رسوندن خبر به قلعه شده بودم
هیچکس نگران نبود من نمیشد
۴ روز تا قلعه راه بود و کاروان پادشاه باید تا سه روز دیگه میرسیدن به شهر مرزی
من لعنیتی باید کمک میبردم
امشب فرار میکردم هرجوری که شدهبا تاریک شدن هوا بغچه کوچیکی که توش غذا ریخته بودم و اب برداشتم و بستم به کمرم
شمشیرمو نتونستم پس بگیرم و به علاوه اون میوی لنتی تمام روز اطرافم پرسه میزد پس حتی نمیتونستم یه شمشیر از اسلحه خونشون کش برماسب خرمو کشیدم و تا ابشار بالای دهکده رفتم
احتمال میدادم از اینجا راهی باشه که به دیوارای اطراف ختم نشه و سربازای کمتری اینجا باشن
از بین درختچه های کوتاه و سنگا گذشتم و توی تاریکی خودمو به ابشار رسوندم" خر خوب اب بخور که راه طولانی در پیشه"
بازم از اون نگاهای به تخممی بهم انداخت و سرشو فرو کرد تو اب خنک دریاچه
چند ساعت دیگه با پای پیاده پیش رفتم چون نمیتونستم بین علفا سوار اسب بشم باید راهو باز میکردم
تمام هیکلم پر علف و چمن شده بود
قسمتی از دیوار حفاظتی روستا خراب شده بود
ESTÁS LEYENDO
Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)
Fanficکاپل:میوگالف/برایت وین ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود ... گالف امگای بازیگوش و سرکشی که تس...