پارت سی و سوم

12 5 2
                                    

گالف مبهوت شده لبخند از لبش محو شد
" شنیده بودم جنگ شده .. ولی .. ولی .. چرا باید تو بری هوم؟"
میدونستم اینو میگه ولی حالا که میخواستم براش دلیل بیارم زبونم نمیچرخید . معلومه که دلم نمیخواست به جنگ برم.  معلومه که میخواستم بعد از دوازده سال کنار زیباترین امگای دنیا زندگی کنم،  ولی نمیتونستم

" من پادشاه این سرزمینم گالف . به عنوان الفایی که رهبری کل مردمش توی دستاشه وظیفمه با جونم از خاک و مردمم حفاظت کنم "
دستامو دور بدنش حلقه کردم و جای مارک روی گردنشو بوسیدم
" یادت نره هرچقدرم از تو دور باشم باز هم چیزی عوض نخواهد شد . این چیزیه که پیوند من و تورو نشون میده . "
کنارم زد
بد عنق لب هاشو جمع کرد گفت " نمیخوام.  نمیخوام الفای رهبر باشی.  نمیخوام وقتی هنوز به هم  نرسیدیم ازت دور بشم . اگر .. اگر توی اون جنگ چیزیت بشه چی ؟! دیگه اونجا کسی نیست که بپره جلوت و نزاره تیر رها شده از کمان بهت بخوره .. اصلا میدونی چیه ؟ منم باید باهات بیام . مگه نمیگی جنگ شده ؟ منم یه سربازم پس باهات میام!"

دونه دونه جملاتی که میگفت رو از بر بودم . میدونستم لج میکنه و میخواد بیاد ولی نمیشد.  از طرفی بخاطر خطرناک بودن منطقه جنگی دلم نمیخواست درگیرش بشه از طرفی دلمم نمیخوات اینجا توی قصر بمونه مخصوصا حالا که وزیر اعظم شخصا خواسته بود امگام توی قصر باشه .

« یکساعت قبل  »
بعد از اعلام ساعت خاموشی دستور دادم غذاهارو به اقامتگاهم ببرن و توی سرای اصلی منتظر وزیر اعظم نشستم
میدونستم  برای احظار کردنش دیر وقته ولی منم زمان کافی نداشتم .
بعد از اجازه ورود وزیر اعظم داخل شد و تعظیم کرد
" منو خواسته بودید عالیجناب "
" درسته . بفرمایید بنشینید "
وزیر اعظم نشست و گفت " حقیقتش منم میخواستم اول وقت باهاتون صحبت کنم ولی انگار خودتون پیشدستی کردید ! "
" باید درباره ی خبر جنگ باشه درسته؟"
الفای پیر دستی به ریش های مرتب روی صورتش کشید
گفت" وقتی توی دورترین نقطه مرزی درگیری ای برپا شده و جون شهروندان بیگناه گرفته شده معلومه که ازش خبردارم . میخواستم با عالیجناب صحبت  کنم تا بدونم میخواید برای مقابله با همچین اشوبی چه کنند؟"

اینکه یه جوری صحبت میکرد انگار توی دولت قبلی دلسوز مردم بوده و از ابتدا چقدر وفادار بوده واقعا  باعث تاسف بود .

توی دولت قبلی به عنوان وزیر امور داخلی حتی منصب درستی ام نداشت و تنها بخاطر اینکه بین سران اشراف طرفداران زیادی داشت، توی قصر مونده بود ، حالا حرف از وفاداری میزنه درحالی که وقتی دولت قبل مالیات هارو صدبرابر میکرد حاضر نبود لیوان ابی دست مردم بده .

گفتم" خوبه پس مقدمه چینی نمیکنم فردا ارتش  به سمت مرز حرکت میکنه میخوام شما مسئول فراهم آذوقه و مهمات باشید . "
چشم های وزیر اعظم توی دقیقی ای درشت شد و خشمگین روی میز ضربه ای زد " خنده داره ! این وظیفه پادشاهه که از قلمرو سرزمین دفاع کنه ، مسئولیتی که پذیرفتید پس انجام دادنش هم با خودتونه"

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now