پارت بیست و هشتم

11 5 1
                                    

بعد از همه اینا حالا که بهش رسیده بودم چیزی جز خرابی و فساد نمونده بود
همون وزیرایی که سالها  به مردم زور گفته بودن حالا دونه دونه برکنار میشدن
اوضاع داخلی قصر از اونچیزی که فکرشو میکردم خراب تر بود
آسون نبود حکومتی که چندین سال خرابی به بار اورده رو یکشبه تبدیل به بهشت کنی
دوتا از کشورای همسایه با دیدن اوضاع سیاسی ما  فرصتو غنیمت دیده بودن و داشتن شهرای مرزی رو دونه دونه تخریب میکردن
امیدوار بودم توی این ماه پیشروی بیشتری نکنن تا بتونم اوضاع و سروسامون بدم . باید افراد قدیمو با ادمای مورد اعتمادم جایگزین میکردم کارهای زیادی داشتم و احتمالا بازم نمیتونستم امگای عزیزمو ببینم
" عالیجناب "
دستی روی صورتم کشیدم . خسته بودم ولی بیشتر الفام برای دوری از  توله  امگاش بیتابی میکرد
حس خوبی نداشتم،  الفام از دستم عصبانی بود که نمیذاشتم امگاشو ببینه ولی چیکار میتونستم بکنم
کافی بود تختمو رها میکردم تا یه کفتار تصاحبش میکرد

" عالیجناب "
" بیا تو"
بتای ملازمی که سر خدمتکار من بود اومد داخل و احترام گذاشت
گفت" عالیجناب ، پزشک سلطنتی ترایپیپاتاناپونگ اینجا هستن "
پدر گالف ؟ یعنی ممکنه خودشم باشه؟
" بگو بیان داخل"
بعد از چند ثانیه با دیدن پدر گالف  از روی صندلیم بلند شدم و قبل از اینکه بخواد احترام بذاره دستشو گرفتم
" خواهش میکنم پدر جان "
" اه عالیجناب از اینکه منو پدر صدا میزنید واقعا احساس افتخار میکنم. حالتون چطوره ؟ "
با راهنمایی دست ازش خواستم بشینه

به جز اینکه به پدرم نزدیک بوده پدر امگای منم بود ارزش زیادی برام داشت

"  سرم شلوغه ولی حالم خوبه چیشده که اینجا اومدید؟"
پدر گالف آه کشید و با ناراحتی گفت" بخاطر کاناووته اون خیره سر .."
حس میکردم آلفام با شنیدن اسم امگاش عصبی تر شده استرسی و زوزه کشان منتظر بقیه حرفای پدر گالف بود

" همونطور که میدونید اون یه امگای خیره سره حرف هیچکس هم گوش نمیده . این مدت با بازیگوشی سعی میکرد دلتنگی و ناراحتیشومخفی کنه،  دایه اش  یه روز خوش از دستش نداشت ولی من میفهمیدم چقدر عصبی بوده .. عالیجناب ، میدونم درخواست زیادیه ولی امروز گالف ناراحت شد و از خونه زد بیرون از دیشب چیزی نخورده و فورموناش خیلی شدید بودن نگرانم نکنه .. نکنه .. "
" یعنی میگید بدون اینکه خودش بدونه رفته توی هیت ؟"
" بیشتر حس میکنم بخاطر دور بودن از جفتش حالش خوب نبوده میشه باهاش حرف بزنید عالیجناب ؟ "

چشمامو روی هم فشار دادم ، گالف ،گالف من از دست تو چیکار کنم؟
بعد از اطمینان خاطر دادن به پدر گالف ،  رفت .
" پیشکار"
بتا تعظیم کرد" بله عالیجناب "
" مطمئن شو هیچکس از نبود من توی قصر باخبر نمیشه باید جایی برم "

« گالف»

با حداقل صدای ممکن از تاریک ترین بخش راه میرفتم ، باید مطمئن میشدم کسی متوجه من نمیشه
وقتی از خلوت بودن دور و اطرافم باخبر شدم با یه جهش خودمو بالای دیوار کوتاه کشیدم و از اونطرفش پریدم پایین
نگهبانا سرپست چرت میزدن ، اینجوری از پادشاهشون محافظت میکنن؟ صبر کنید و ببینید وقتی من رییس گارد سلطنتی بشم نمیدارم چشم رو هم بذارید
بعد از چند دقیقه خدمتکاری از داخل اتاق بیرون اومد و با گفتن چیزی تمام خدمتکارا و نگهبانا از قصر اصلی دور شدن
یه جورایی  اونجایی که باید عروسی بود همه چیز به نفع من شده بود
با قدم های آروم نزدیک عمارت اصلی  شدم و از دوتا در اول رد شدم
وقتی دستم داشت دستگیره در دومو لمس میکرد ناگهان در باز شد و دماغ نازنینم به یه چیز سفت خورد

" تو کییی هستیییی ؟  عالیجناب الان نگهبانارو خبر میکنم"

دستی محکم دور کمرم پیچید
" نیازی نیست میتونی بری نمیخوام کسی مزاحمم بشه "

صدای خنده ریزی شنیدم که احتمالا خدمتکار فکر میکرد داره نمایش کمدی میبینه و بعد  با یه لحن ضایعی گفت " اها .. ب.. بله عالیجناب .. راحت باشید من چیزی ندیدم "
وقتی مطمئن شدم خدمتکار رفته ،سرمو از سینش اوردم عقب و بینیمو ماساژ دادم
یه حس دژاوو بهم میداد . انگار قرار بود حالاحالا
ها دماغ من با برخورد به این کوه عضله نابود بشه

میو گفت" اینجا چیکار میکنی توله امگای دزد؟ "

هردو دستمو روی سینش مشت کردم که هلش بدم ولی نذاشت حتی یه ذره ام دستی که کمرمو گرفته بود شل نمیکرد
" ولم کن دردم گرفت "
میو ، سرشو نزدیک صورتم اورد ، یه جوری نگاهم میکرد انگار روحمو کنکاش میکنه
" رایحت عوض شده ، الان شیرینتر به نظر میای "
"منحرف بیشعور ، کو کجاست ولم کن میخوام ببینم کیو تو اتاقت قایم کردی ؟"
بلاخره دستاشو از دور کمرم باز کرد
بخاطر نزدیکی بیش از حدمون حالم بد بود
حس میکردم ضربانم تند شده یه چیزی توی وجود داشت میلرزید انگار میخواستم از درون منفجر بشم
به روی خودم نیاوردم و با دقت اتاق بزرگ امپراطوریشو از نظر گذروندم
" پس امگاهایی که قایم کردی کجان هان؟ فکر نکن چون ازت دور بودم نفهمیدم.."
همینجوری با چشمایی که هیچ شباهتی به میوی سابق نداشت بهم قدم به قدم نزدیکتر میشد

" ا.. امگاهایی که قای.. قایمشون کردی کجان؟  "
بلاخره با یه سکسه ی احمقانه بین دیوار چوبی و میو گیر افتادم
نمیدونم چرا سکسم گرفته بود این مسخرست ـ

" خب .. میگفتی توله ، کی بهت گفته من توی اتاقم امگا قایم میکنم؟ "
با چشمای وحشی توی چشمام نگاه میکرد انقدر عمیق بودن که نمیتونستم بهش نگاه کنم
با ژست احمقانه ای سرمو چرخوندم و دورو برو دید زدم
" خب .  خ.. خب .. هیع!(سکسه) .. یه .. یه منبع موثقی  گفت ممکنه .. (هیع!) .. ممکنه تو با امگاها  باشی ... اومدم مچتو بگیرم چیه انتظار دیدنمو نداشتی نه؟ "
برخلاف تظاهری که کردم امگام اروم تر و مطیع تر از هروقتی بود
انگار رو زانوهاش نشسته بود و مثل یه توله سگ کوچولو برای آلفای  میو دم تکون میداد

درحالی که بدنش کاملا مماس با بدنم بود دستشو دوطرف سرم گذاشت و خم شد توی صورتم
بینیشو اروم روی گونم کشید
" نمیدونم باخودت چیکار کردی ولی رایحت با قبل فرق داره ، داره دیوونم میکنه ، میخوام بخورمت "

صداش با همیشه فرق میکرد . بم تر، گرم تر و یکم ترسناک بود
خشکم زده بود.  تالحظه ای که ترشح اسلیک رو بین  پاهام حس نکرده بودم  فکر میکردم دارم توهم میزنم ولی انگار واقعا میو توی رات بود .

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now