پارت دهم

27 10 3
                                    

هاییی
یه سوال؟ باید قبل از اسمات بزارم مثبت ۱۸؟ من بهش اعتقاد ندارم خب 🙄😂 به هرحال که همتون میخونینش شیطونا
کامنت و ووت یادتون نره 👇
______________________________________

" تو مال منی گالف مطمعن باش تنهات نمیزارم "

اب بینیمو بالا کشیدم و جیغ زدم " نه دروغ میگی تو داری میری تو پیشم نمیمونی "
پسر رو به روم با چهره روشن دستمو روی قسمتی از قفسه سینش گذاشت
چشمای درخشانشو بهم دوخته بود ، تیله شیشه ای چشم هاش راستگو بودن ،از صمیم قلبم ایمان داشتم چیزی که میگه حقیقته
پسر " قسم میخورم برمیگردم ،قسم میخورم پیدات میکنم گالف ،چون تو مال منی "
.
.
.

"گالف ؟ گالف ؟ "
چشمامو باز کردم
میو بالای سرم نشسته بود صدام میزد
از روی زیر انداز حصیری، بلند شدم و کنارش نشستم
"چیشده؟ "
"نوبت ماست نگهبانی بدیم "
همونجوری که چشمامو میمالیدم بلند شدم و همراه الفام به پشت تپه رفتم
محل مستقر شدن کاروان برده هارو پیدا کرده بودیم
اونارو مستقیم سمت مرز میبردن
قرار بود نوبتی نگهبانی بدیم مبادا کوچیکترین حرکتی از کاروان از چشممون دور بمونه ؛ و حالا نوبت من و میو بود جایی دورتر از بقیه و روی تپه سرسبزی نشسته بودیم

" ماهِ امشب خیلی قشنگه "
" اره ماه قشنگه "

آه کشیدم و از ته دلم چیزی که خیلی وقت بود تو دلم سنگینی میکرد به زبون اوردم
"دلم برای پدرم و خونه تنگ شده "
گرمی بدن بزرگش رو پشتم حس کردم و توی آغوشش فرو رفتم
قلبم توی قفسه سینم بی قراری میکرد ، درست مثل اولین دیدارمون ،اینبار محکمتر میتپید
"متاسفم که باعث جداییت از خانوادت منم "
با حرفی که زد دلم مچاله شدم
چرا اینطور فکر میکرد
سرمو سمت چونه خوش تراش الفام برگردوندم و محتاطانه بوسه ای روش گذاشتم
" تقصیر تو نیست میو "
"چرا تقصیر منه گالف ، تو نمیدونی ! ، نباید توی روستا نگهت میداشتم "
" میو ،من الان اینجام و کنار تو، تو توی سرنوشت من بودی و بودنم توی اون جنگل اونشب و موندنم توی روستا تصمیم خودم بوده اگر میخاستم فرار کنم میتونستم همون شب خودمو با کاروان قاصد سلطنتی فراری بدم "
حلقه بازوهاش دورم سفت شد
عضلات منقبض شده محکمش روی بدنم فشرده شد و حس مالکیتشو با سخت تر در اغوشم گرفتن، به رخم کشید
"فکر نمیکردم گالف کسی باشه که به سرنوشت معتقده "

نمیخواستم بگم مامالونا بهم چی گفت . حداقل نه الان
و اون حرف درباره نطفه پسر خورشید
گوشام داغ شد و قبل هر فکر اضافه ای گفتم:" من کسیم که به سرنوشت معتقده . معتقدم بودن و دیدنِ تو توی اون جنگل تاریک ، اینکه قلبم برای الفایی مثل تو به تپش افتاد و بدست اوردنت، کار سرنوشتمونه و بخاطرش شکایتی ندارم میو ، فقط امیدوارم حالشون خوب باشه"
میو، لبهاشو به لبخند قشنگی‌باز کرد و بعد بوسه خیسی روی لبای بازم گذاشت
نفسم حبس شد و قفسه سینم با هیجان بالا رفت
"اونی که چیزی بدست اورده منم "

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora