پارت چهل و سوم

9 5 1
                                    

" داری گریه میکنی ؟"

ایو .. این چه صداییه این کیه ؟
انگار که جن دیده باشه روی صورتم خم شد و هرجا که میتونست لباشو کوبید
سرم، گونه هام .. بینیم .. لبام .. گردنم .. همه جا تند تند میبوسید
گفتم" اینجا بهشته؟"
میو درحالی که بین اشک و خنده خیلی خواستنی بنظر میرید دستامو سفت گرفت
با خوشحالی گفت " حالت خوبه ؟ منو میبینی ؟ "
دستمو از دستاش کشیدم بیرون
چقدر بدنم درد میکرد
"نه کور شدم نمیبینمت ! "
میو دوباره با خوشحالی صورتمو بوسید
با به یاد اوردن چیزی دستمو روی شکمم گرفتم
الانه بود که گریه کنم
بغص کرده به میوی خندون گفتم " میو .. من .. من.. "
دستامو با محبت از روی شکمم برداشت و بوسید
" نه .. بچمون سرجاشه هیچیش نشده "

نفسمو راحت بیرون دادم
به بودنش عادت نکردم . ولی یه لحظه فکر از دست دادن چیزی که نصفش از میو باشه دیوونم میکرد
" یکم صبر کن ، میرم طبیبو بیارم "
سرمو با موافقت تکون دادم
دستمو روی شکم کاملا تختم گذاشتم ، فکرشو میکردی گالف ؟ نه واقعا ..
" هی توله ، تو خوبی دیگه نه؟؟ "

صدای داد و بیداد میورو بیرون در شنیدم که انگار رو به برایت میگفت گالف به هوش اومده
مگه چقدر بیهوش بودم ؟!
اخرین چیزی که یادم میومد افتادن از دره بود
پس یعنی توهم نزدم . واقعا میو اون شب اونجا بود
برای همین سرم انقدر درد میکرد
پای راستمو نمیتونستم تکون بدم .
پارچه ای که روم بود رو کنار زدم
شکسته بود
با چوب و پارچه بسته بودنش
روی تخت دراز کشیدم
سقف اتاقی که توش بودم کاهی بود
یه تخت یه میز و ظرف روش و شمع تنها چیزایی بود که به چشم میخورد
خودمو از روی تخت کشیدم که بلند بشم. حس میکردم اگر الان اب نخورم گلوم خونریزی میکنه

همینکه پاهامو به بدبختی روی زمین گذاشتم وین گریه کنان و برایت با چشم های از حدقه بیرون زده و پشت سرش میو و چندتا سر از در اومدن داخل

وین خودشو پرت کرد توی بغلم و زار زار کنان گفت " تو به هوش اومدیییییی ..خدایا شکررررت هق هق "
برایت وینو از روی پای شکستم برداشت
لبخند نابی زد و با محبت گفت " خوشحالم حالت خوبه "

تمام مدت با چشمای گرد نگاهشون میکردم
پیرمردی داخل اومد گفت " اوه سرورم .. خداروشکر !"
وین مرد رو هدایت کرد که جلوتر بیاد
" ایشون طبیب اینجان گالف بزار معاینت کنه "

پیرمردی که حالا میدونستم طبیبه اروم انگشتاشو روی مچ دستم گذاشت
با چشم های بسته چند ثانیه ای نگهداشت
میو بی طاقت پرسید " جناب طبیب حرف بزنید ! حال لونای من چطوره؟"
طبیب گفت " نگران نباشید سرورم وضعیتشون خوبه نبض هردوشون قوی تر شده فقط باید استراحت کنن "
رو به من ادامه داد "به غیر از بدن درد و پاتون که شکسته ، شکمتون درد نمیکنه سرورم؟"
منظورش دقیقا با من بود
سرمو چپ و راست تکون دادم
طبیب خداروشکری گفت و پای شکستمم معاینه کرد
کمی بعد صدای خنده و خوشحالی از پشت در اومد و چند تا سر از کنار در داخلو دید زدن
میو کله هایی که الان فهمیدم سربازا بودن رو از اتاق انداخت بیرون و درو بست
طبیب هم بعد از اینکه قرار شد برام جوشونده درست کنه از اتاق خارج شد

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Where stories live. Discover now