پارت چهل و چهارم

16 6 6
                                    

" دلم برات خیلی تنگ شده بود .. من خیلی ترسیدم میو ... من .. فکر میکردم بدون اینکه بهت بگم چقدر دوسِت دارم میمیرم "
به وضوح دیدم چشم هاش درخشید ، لبخند کوچیکی زد
زمزه کزد " میدونی این اولین باریه که به زبون میاری دوستم داری ؟"
میدونستم . همیشه فکر میکردم وقت برای گفتن زیاد دارم
ولی همین چند روزی که توی اردوگاه دشمن بودیم و هر روزشو با استرس و اظطراب صبح کردم بهش فکر میکردم که اگر دیگه هیچوقت نبینمش چی میشه !؟
دست هامو دور گردن میو حلقه کردم
گفتم" اهوم میدونم "
" خیلی دلم میخواست ازت بشنومش میدونی ؟ میخواستم بدونم واقعا مال منی "
لبخندی زدم و با بوسیدن گونش گفتم " من رسما امگای توام و لونای کشورتم ، ازواون مهمتر ، من توله ی تورو باردارم ، هنوزم لازمه یاداوری کنم که دوست دارم؟"

لبخند دندون نمایی زد و دستاشو دور شکمم حلقه کرد
سرشو جایی بین قفسه سینه وگردنم گذاشت
با لحن سراسر ارامشی گفت " درسته درسته . امگای من الان مادر بچمونه .. ولی کاش زودتر بهم میگفتی .. اونوقت هیچوقت اجازه نمیدادم انقدر سختی بکشی "

با انگشتاش که روش شکمم بود بازی کردم
گفتم" فرصتشو نداشتم ، وقتی میخواستم بهت بگم خودمم بیست و چهارساعت نبود که فهمیده بودم و البته .. مطمئن نبودم .. ولی بعدش تو بهم گفتی میخوای بری به جنگ، بعد اونم که اومدم اردوگاه باور کن میخواستم بهت بگم ولی نشد "
" پس از وقتی توی پایتخت بودی میدونستی ؟"
با اینکه نمیدید ولی سرمو به نشونه اره تکون دادم
گفتم" اهوم .. شک داشتم ولی خب هرچی نباشهوپدرم مدت زیادی طبیب بوده یه چیزایی باید ازش یاد گرفته باشم دیگه نه؟"

قبل از اینکه میو جوابمو بده در به صدا در اومد
برایت از پشت در گفت " عالیجناب اجازه هست؟"

دست میورو پس زدم که بلند بشه
" پاشو دیگه میبینتمون"
میو همینجوری بیخیال دراز کشیده بود و دستاشو نه تنها شل نکرد بلکه سفت ترم دور کمرم حلقه کرد
گفت " خب ببینن . غریبه نیست برایته "
میخواستم بزنمش
نذاشت دو دقیقه توی فاز عاشقانم بمونم

نیشگون ریز و دردناکی از بازوی سفتش گرفتم که از جا پرید
" بهت میگم پاشو یعنی بلندشو "

درحالیکه بازوشو میمالید بلند شد و درو باز کرد
شنیدم زیر لب غر غر میکرد " اخه کی پادشاهو نیشگون میگیره؟"
برایت و وین وارد اتاق شدن و سینی ای که نون و ظرف اب و کمی میوه خشک بود رو روی تخت گذاشتن

وین گفت " بخور خیلی وقته چیزی نخوردی "
درست میگفت با قرقر کردن شکمم تازه یادم اومد چقدرگرسنمه
برایت گفت " سربازا همگی فهمیدن لونا اینجاست و طبیب دهن لق هم به فرماندارگفته گالف بارداره . حالا کل دژ میدونن اینو .. "
تیکه ی نونی که سعی داشتم با اب و به سختی تو دهنم جاش بدم توی گلوم پرید
وین به سرعت خودشو بهم رسوند و چند تا ضربه بهپشتم زد تا نفسم بالا بیاد
میو گفت " بعضی وقتا واقعا دلم میخواد فرماندار دژ رو بزنم "
برایت دستی به شونه میو کشید گفت " نگرانش نباش فعلا که این باعث شده روحیه سربازا بهتر بشه همشون خوشحالن "
عالی شد ..
لبام اویوزن شد
ریاست گارد سلطنتی رو باید با خودم به گور ببرم
وین گفت " چراچیزی نمیخوری ؟"
" سیر شدم"
کوفتم شده بود
برایت انگار براش دعوتنامه فرستاده باشن روی تخت نشست گفت " اره بخور. بیشتر بخور.. فعلا همینارو داریم از هیچی بهتره .. باید برادرزادم خوب بزرگ بشه "

Hinata-روبه خورشید (پایان یافته)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora