Chapter 2

110 16 3
                                    

جونگکوک اخم میکند. عادی نیست‌. مادرش بی جهت با دیگران تماس نمیگیرد. آنها حدوداً یکبار در هفته باهم حرف میزنند؛ معمولاً جمعه ها صبح. یعنی وقتی مادرش از شنا در دریاچه برمیگردد. مادرش به ندرت وسط هفته زنگ میزند و هیچوقت موقع کار مزاحمش نمیشود.

جونگکوک جواب میدهد‌.

مادرش سریع و بی مقدمه میگوید: جونگکوک میتونی صحبت کنی؟

《خب من سرکارم، پس اگر مشتری بیاد باید قطع کنم. ولی فعلا میتونم صحبت کنم. اتفاقی افتاده؟》

《آره، نه، یعنی ...》

مادرش ساکت میشود. زنگ خطر در سرِ جونگکوک به صدا در می آید. زبان مادرِ چابک و مسطلش هیچوقت بند نمی آید؛ چه اتفاقی افتاده؟
《حالت خوبه؟ یعنی.... تو..... مریض ک نیستی؟》

《نه!》مادرش میخندد ولی هنوز معذب است‌. 《نه موضوع این نیست‌.فقط.‌‌‌‌.. خب، انگار اخبار رو ندیدی.》

《کدوم اخبار؟ کل روز سرکار بودم.》

《راجع به جان نویل.》

دل جونگکوک آشوب میشود.
چند هفته ای هست که درد قلبش بهتر شده. ولی حالا باز همان درد سراغش می آید. دهانش را میبندد، از بینی نفس میکشد و با دست دیگرش لبه پیشخان را میگیرد.

مادرش میگوید: متاسفم نمیخواستم سرکار ناراحتت کنم. ولی یهو توی اخبار دیدمش. ترسیدم یه نفر از پلام بهت زنگ بزنه یا از طرف مِیل بیان سراغت. فکر کردم...

آب دهانش را قورت میدهد: فکر کردم بهتره خودم خبرش رو بهت بدم.

《چی رو؟》جونگکوک دندان قروچه می کند تا جلوی حال بدش را بگیرد. ناگهان بزاق ته حلقش جمع میشود. به زور قورتش میدهد: چه خبری؟

《اون مُرده》
《اوه》حس خیلی عجیبی است. موجی از آرامش سراغش می‌آید و بعد وجودش خالی میشود. 《چطوری؟》

《توی زندان سکته کرده》صدای مادرش ملایم است؛ انگار می خواهد از تلخی خبر بکاهد.

جونگکوک دوباره میگوید: اوه
خودش را به چهارپایه کنار پیشخان می رساند.
وقتی فروشگاه خلوت است، آنجا می‌نشیند و روی کتاب ها برچسب میزند.
دستش را روی قلبش میگذارد تا از خودش در مقابل این ضربه محافظت کند‌. حرفی برای گفتن ندارد، پس تکرار میکند: اوه

《حالت خوبه؟》
《آره خوبم.》حسی در صدایش نیست‌.انگار از خودش فاصله گرفته. 《آره چرا بد باشم؟》

《خب...》مادرش با دقت کلماتش را انتخاب میکند.《موضوع مهمیه. یه نقطه عطفه.》

نقطه عطف. شاید بخاطر این کلمه است. همین چند لحظه پیش، به گفت و گویش با تهیونگ فکر کرد و این واژه در ذهنش نشست. ولی ناگهان کم می آورد‌. دلش میخواهد زار بزند و همین حالا فروشگاه را ترک کند.

The It boyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora