Chapter 17

56 9 4
                                    

حالا تصاویری جلوی چشمانش می‌آیند که مثل صاعقه در ذهنش حک شده‌اند. دستش را روی دستگیره گذاشت. نگاهش به آن موهای سیاه افتاد؛ کلاه گیس مدیا بود که روی فرش افتاده بود. بعد ...

ولی همینجا تمام می‌شود. یک بار روان‌پزشکی به او گفت ذهن در مقابل خاطرات رنج‌آور از خودش محافظت می‌کند. برای همین عصبانی شد، انگار از قصد دنبال فراموش بود، انگار خیلی خودخواه بود.

حالا می‌گوید: "دیگه چیزی یادم نمیاد."
لیوان را سمت لب هایش می‌برد و جرعه ای می‌نوشد.
آب سرد گلویش را کرخت می‌کند و دندان‌هایش درد می‌گیرند.

گراینت چیزی را یادداشت می کند و می‌گوید: "پس هیچ‌وقت یادت نیومد؟"

جونگ‌کوک سرش را تکان می‌دهد.
"بعضی وقت ها توی خیال یه تصاویری رو می‌بینم. ولی نمیدونم چقدرش واقعیه و چقدرش خیالی.
نمیتونم بهشون تکیه کنم. ولی مطمئنم نویل رو دیدم که از اتاق ما بیرون اومد. از این بابت مطمئنم."

"موضوع اینه که جان نویل هم‌شهری من بود." جونگ‌کوک نگاهش می‌کند.

"جدی؟"

"آره. مامانش نزدیک خونه خالم زندگی می‌کرد. البته این دلیلی بر بی‌گناهیش نیست، ولی به نظرم باعث میشه یه جور دیگه نگاهش کنم. چیز‌های زیادی راجع به دفاعیه‌اش و خلأهای دادخواهی شنیدم. فقط پای صحنه جرم وسط نیست، اگرچه اون هم عجیبه. هیچکس نفهمید چرا دی‌ان‌ای نویل روی جسد جیمین پیدا نشد. باشه، شاید قاتل دستکش داشته، ولی چطوری جیمین رو خفه کرده و اون هم دست و پا نزده و بهش چنگ ننداخته. با این که چند نفر توی طبقه پایین بودن، اصلا سر و صدای درگیری رو نشنیدن. ولی فقط این نیست؛ کلی موضوع دیگه هست که تیم دفاع هیچ‌وقت بهش نپرداخت. مثلا میدونستی جیمین موقع مرگش باردار بوده؟ خب اون ترنس بوده و امکان باداری داشته."

صدایی می‌آید. بطری آب برعکس می‌شود. خوشبختانه نسبتا خیلی است. جونگ‌کوک سریع برش می‌دارد تا روی زمین نیفتد. گونه هایش داغ می‌شوند. نمی‌داند در مقابل این ادعای حیرت انگیز چه بگوید.

گراینت می‌گوید: "ببخشید." انگار حرف او باعث سقوط بطری شد.
دفترچه اش را جابه‌جا می‌کند و با دستمال، جوی کوچک آب را پاک می‌کند.

"ببخشید، ببخشید. ظاهرا خبری نداشتی."

جونگ‌کوک آرام می‌گوید: "نه."
حالا باز قلب مریضش شروع به تیر کشیدن می‌کند.
دستش را روی قلبش می‌گذارد و کمی خم می‌شود.
حواسش پرت می‌شود و گراینت می‌گوید: "جونگ‌کوک؟ خوبی؟"

جونگ‌کوک به زمان حال برمی‌گردد. "خوبم. من ... نه، خبر نداشتم. ولی راستش ..."

ساکت می‌شود. نمی‌خواهد او را دروغگو خطاب کند. این‌طوری متعصب به نظر می‌رسد. ولی عصبانی می‌شود.‌ جیمین و بارداری؟ مسخره است.

The It boyTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon