ناخودآگاه کلمات خشن میشوند؛ حتی لحن مادرش هم اینقدر تند و تیز نبود.
ولی خیلی ترسیده و درمانده شده و راه بهتری برای انتقال این خبر ندارد.
تهیونگ حرفی نمیزند، دستانش را عقب میبرد.
یک لحظه به شدت آسیب پذیر میشود ولی خودش را جمع و جور میکند. میایستد، به سمت پنجره شاه نشین میرود و به کرکره ها تکیه میدهد. به تاریکی بیرون زل میزند.
فقط نیمرخش پیداست که در مقابل موهای تیره اش و و سیاهی شب، رنگ پریده به نظر میرسد.در چنین لحظاتی جونگکوک هیچوقت نمیتواند ذهنش را بخواند. تهیونگ به راحتی شادی اش را با دیگران سهیم میشود، ولی وقتی رنج میکشد و میترسد، احساساتش را بروز نمیدهد. انگار نمیخواهد بقیه دردهایش را ببینند.
به نظر جونگکوک، این نتیجه تربیت زیر دست پدری نظامی و تحصیل در مدارس شبانه روزی است.
در آنجا، تنها بچه های سوسول و ننر احساساتشان را بروز میدادند.
فقط یک لحظه، حسش را نشان داد، وگرنه جونگکوک فکر میکرد حرفش را نشنیده.
حالا نمیداند زیر این سکوت و آن نگاه مودبانه و خنثی چه میگذرد.بالاخره میگوید: "تهیونگ؟ یه چیزی بگو."
او میچرخد و طوری نگاهش میکند که گویی آنجا نیست.
"خوبه."یک کلمه بیشتر نیست ولی جونگکوک با این حجم از خشونت از سمت او، غریبه است و شوکه میشود.
تهیونگ میگوید: "خب، شام چی داریم؟"
گذشته
"اوه خدای من." جیمین صدایش را کشید و ادای جَنیس در سریال فرندز را در آورد. جونگکوک پشت سرش از مسیر باریک بین میز های دراز غذاخوری رد شد.
اولین بار بود که جونگکوک به عنوان دانشجوی پلام در گرِیتهال قدم میگذاشت.
نگاهی به بارقه های نور بالای سرش، دیوار های چوبی و تیره و تابلو های رنگ روغن انداخت و شگفت زده شد. شاید شوکه شده بود ولی کنار جیمین نمیترسید.او بخاطر منوی محدود غذا خوری غر میزد. بعد سینی اش را روی یکی از میز های دراز و شلوغ گذاشت و دستانش را به کمرش زد. "به به، چشممون به جمال آقای کیم تهیونگ روشن شد."
یکی از دانشجو هایی که روی یک نیمکت چوبی و دراز نشسته بود، چرخید.
موهای تیره اش روی چشمانش ریخت و ضربان قلب جونگکوک تند شد. لیوان آب روی سینی اش، چند سانت به سمت چپ سر خورد ولی جونگکوک سریع خودش را جمع و جور کرد.تهیونگ ایستاد. "جیمین!" به راحتی یک پایش را آن طرف نیمکت گذاشت و همدیگر را بغل کردند. خیلی عجیب بود. جونگکوک از پیش حس کرد در سیاره ای دیگر قدم گذاشته.
"از دیدنت خوشحالم! نمیدونستم تو هم میای اینجا.""خب، لیو همینطوریه دیگه. هیچی به بقیه نمیگه! حالش چطوره؟ بعد از امتحان ها دیگه ندیدمش."
YOU ARE READING
The It boy
Fanfictionجونگکوک در آکسفورد، پیش از همه با پارک جیمین آشنا شد. جیمین پسری پر انرژی و باهوش که گاهی هم بی رحم میشد. در ترم اول، آن ها در کنار تهیونگ، نامجون، هوسوک و یونگی گروهی جدا نشدنی و خاص را تشکیل دادند. اما اواخر ترم دوم، جیمین به قتل رسید. حالا یک ده...