Chapter 8

49 11 0
                                    

گذشته

یونگی با عصبانیت گفت: "این ها باهم فرق دارن. خودت هم خوب میدونی."

آنها به بحثشان ادامه دادند. یونگی راجع به جنسیت زدگی و پدرسالاری حرف زد و هوسوک وانمود کرد متوجه منظورش نمی‌شود. ولی جونگکوک به حرف های هوسوک فکر کرد. حق با او بود. احتمالاً جان نویل قصد بدی نداشت. تازه، جونگکوک نمیتوانست این ماجرا را گزارش کند. باید چه میگفت؟ نامه را به دستم نداد و من معذب شدم؟

لُب مطلب همین بود: نویل حرف خاصی نزده بود. عبارت پسر کوچولو ها عجیب بود ولی حرکت دیگری از او سر نزد. اما واقعا معذبش کرد. مجبور شد برای دریافت نامه التماس کند. نوعی بازی قدرت بود و جونگ‌کوک را پریشان کرد.

بعد از شام، هوسوک و یونگی به دیدن یکی از دوستان یونگی رفتند. با گروهی از دختران کلود، نوشیدنی سفارش داده بودند. پس جونگکوک بقیه اش را سر کشید و وقتی همه همه به میخانه کالج رفتند، تقریباً تنها شد.
فقط گروهی از اساتید هنوز پشت میزی بلند نشسته بودند، قهوه می‌نوشیدند و گپ میزدند. کارکنان تالار هم ظرف ها را تمیز میکردند.

بلند شد و با ناراحتی نگاهی به نوری انداخت که از پنجره های لژ دربان بیرون می‌ریخت. نمیدانست کِی شیفت شب عوض می‌شود. جان نویل هنوز آنجا بود؟ او را در اُلدکوآد میدید؟ تالار خروجی دیگری نداشت. برای بازگشت به نیکوآد مجبور بود از کنار لژ دربان بگذرد.

میدانست حس مسخره ای سراغش آمده ولی به این فکر کرد که نویل آنجا منتظر است. حتی شاید بیرون می‌آمد و غافلگیرش میکرد. ترس و نفرت در وجودش نشست پوستش مور‌ مور شد. واقعاً نامه همان موقع رسیده بود؟ مگر پستچی صبح ها نمی‌آمد؟ شاید آن را نگه داشته بود تا جونگکوک بیاید و آن نمایش عجیب را بازی کند.

هنوز جلوی در تالار ایستاده بود و شک داشت. ناگهان صدایی از پشت سرش آمد.

"همه چیز مرتبه؟"
چرخید و دوست تهیونگ، نامجون را دید. کروات و لباس فارغ التحصیلی داشت و عینکش کمی کج بود، برای همین خنده دار به نظر می‌رسید.

جونگکوک با خوشحالی گفت: "اوه نامجونا! آره، همه چیز مرتبه. من ... میخواستم برم. داری میری کلود؟"

"راستش میخوام برم کتابخونه." عینکش را صاف کرد، موهایش را عقب زد و لبخند غم انگیزی روی صورتش نشست. "قرار بود امروز مقاله ام رو تحویل بدیم ولی حالا باید کل شب بیدار بمونم و تمومش کنم. تا فردا وقت دارم. به استادم گفتم نوشتمش ولی پرینتر خراب شده. راستش هنوز یه کلمه هم ننوشتم. میخوای همراهت بیام؟"

جونگکوک تردید کرد. نیکوآد به کتابخانه نزدیک نبود؛ راه نامجون حسابی دور میشد. ولی به همراهی نامجونِ مهربان فکر کرد و دلش گرم شد.

The It boyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang