Chapter 20

60 6 2
                                    

زمان حال

هوسوک دوباره لبخند کجی میزند و می‌گوید: "خب."

در سالن پذیرایی نشسته اند و فنجان چای را در دست دارند که جونگ‌کوک تحت نظر او درست کرد.

"چی‌شد که اومدی اینجا؟" با لهجه ای خوب حرف می‌زند که کاملا با لهجه عادی خودش فرق دارد.
"نباید شایعات مرگم رو باور میکردی. توشون اغراق شده."

جونگ‌کوک ناخودآگاه می‌خندد. هنوز خودِ هوسوک است؛ هوسوکِ شوخ و اهل کنایه.

جونگ‌کوک می‌گوید: "باورم نمیشه انقدر حالت خوبه." هوسوک نیشخند میزند.
"آره.‌خب باید چند سال قبل، من رو می‌دیدی.‌ به زور جا به جام می‌کردن. خیلی جذاب بود."

"بلا چطوره؟"

"عالیه. اون و دختر ها برای من مثل خط زندگی هستن."

دخترها. البته.‌ تقریبا فراموش کرده بود که هوسوک دو دختر کوچولو دارد.

"چند سالشونه؟"

"مین هی تقریبا چهار سالشه و نئومی دو سالشه. مین هی بعد از سکته من به دنیا اومد. بلا همیشه میگه من تحملش رو نداشتم که...." ساکت می‌شود و اخم می‌کند؛ انگار دنبال واژه ای می‌گردد.  بعد پیشانی اش صاف می‌شود و ادامه می‌دهد: " دیگه کانون توجه بقیه نباشم. میخواستم همه به فکر من باشن."

جونگ‌کوک سعی می‌کند موضوع را عوض کند. "از نامجون خبر داری؟"

"آره. جالبه. خودم هم فکرش رو نمیکردم دوستای جون جونی بشیم. بعد از کالج هم خبری ازش نداشتم. ولی بعد از سکته باهام تماس گرفت. رفیق خوبیه."

بهتر از تو و تهیونگ.‌این کلمات در فضا معلق می‌مانند. هوسوک چیزی نمی‌گوید؛ اینطوری سرزنششان نمی‌کند. ولی حقیقت دارد.

جونگ‌کوک آب دهانش را قورت می‌دهد. باید حرفش را پیش بکشد. هردو طفره می‌روند و به خیانتش و چندین و چند سال سکوت و بی‌خبری اشاره ای نمی‌کنند. طاقتش طاق می‌شود.

"ببخشید.‌ هوسوک، واقعا شرمنده ام که هیچوقت به دیدنت نیومدیم. تهیونگ هم از این بابت ناراحته. فقط...نمیدونم. خیلی وقت بود که از تمام مسائل مربوط به پلام فرار می‌کردم. برای همین سر از ادینبورو در آوردم. فکر نکن من و تهیونگ و نامجون اونجا گروه کوچولوی خودمون رو داریم. اینطور نیست.‌ تهیونگ اومد و من رو پیدا کرد.‌
خودم هیچوقت نرفتم دنبالش؛ برام زیادی دردناک بود.
نامجون هم ..." ساکت می‌شود.
هیچوقت به این فکر نکرد که چرا نامجون به اسکاتلند آمد. "فکر کنم نامجون هم تهیونگ رو دنبال کرد‌. شاید هم یه موقعیت شغلی پیدا کرد یا از اونجا خوشش اومد. ولی من هیچوقت نمیخواستم تو یا یون رو ول کنم. بیشتر ..." دوباره ساکت می‌شود و دنبال کلمات می‌گردد. "فقط میخواستم زنده بمونم."

The It boyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora