Chapter 16

72 10 5
                                        

رعشه ها کمتر شدند و کمی آرام گرفت. دلش نمی‌خواست تکان بخورد دوست داشت همان‌جا بماند و از گرما و حس امنیتش بهره مند شود. ناگهان فهمید اگر خودش را عقب نکشد، دست به کار احمقانه ای می‌زند.

بالاخره گفت: "ببخشید." صاف نشست و تهیونگ رهایش کرد، اگرچه انگار مایل به این کار نبود. دستش را روی پشتی مبل گذاشت.

جونگ‌کوک سرفه کرد، موهایش را عقب زد و چشمانش را پاک کرد.
خدا را شکر کرد که نور سالن پذیرایی کم بود. این‌طوری چشمان سرخ و صورت ورم کرده‌اش زیاد بد به نظر نمی‌آمدند.

تهیونگ پرسید: " می‌خوای بهم بگی چی‌شده؟" صدایش آرام بود.
جونگ‌کوک آب دهانش را قورت داد. پاسخ صادقانه اش این بود: نه. حالا که نویل رفته بود، فقط می‌خواست وانمود کند هیچ اتفاقی نیفتاده. ولی حضور تهیونگ غیرممکنش می‌کرد.
سکوتی طولانی برقرار شد.
جونگ‌کوک دنبال کلمات مناسب می‌گشت و امیدوار بود تهیونگ سکوت را بشکند. شاید هم بلند می‌شد و می‌گفت بسیار خب، باید برم.
ولی چنین کاری نکرد و در سکوت سنگین، همان‌جا نشست.

بالاخره گفت: "چیزی نبود." دروغ می‌گفت؛ کاملا مشخص بود.
ولی حس می‌کرد لبه پرتگاه ایستاده.
اگر حقیقت را به تهیونگ می‌گفت، اتفاقاتی می‌افتاد که از کنترلش خارج بودند.
"خل شدم. اون دربانه ... اسمش نویله. از وقتی اومدم دانشگاه، خیلی عجیب باهام رفتار می‌کنه. چیز خاصی نیست ولی ... وقتی برگشتم، اینجا بود. کاری نکرد ..." نگاهش به چهره تهیونگ افتاد و سریع ادامه داد: "فقط شوکه شدم، همین."‌

تهیونگ بخش آخر را نشنیده گرفت و پرسید: "اینجا بود؟" خیلی گیج بود.
"شرمنده، ولی یعنی چی؟ از کی تا حالا دربان ها می‌رن تو اتاق دانشجو ها؟ اصلا حق ندارن تو اتاق دانشجو ها برن؛ چه دختر و چه پسر."

"یه بسته آورده بود." جونگ‌کوک حس کرد برای او بهانه می‌تراشد ولی حقیقت همین بود. یک بسته آورده بود. روی میز بود. "انگار خیلی بزرگ بود و توی قفسه جا نمیشد."

"باشه ولی ..." تهیونگ یک لحظه کلمات را گم کرد. "ولی اصلا منطقی نیست. از کی تا حالا دربان ها این‌کار هارو میکنن؟ مگه نباید بسته را پشت پیشخان نگه دارن؟ نباید چیزی رو به اتاق دانشجو ها ببرن. ولی در این صورت هم نباید سرشون رو بندازن زیر و راحت وارد اتاق مردم بشن. اون هم ..." نگاهی به ساعتش انداخت. "اون هم ساعت ده شب. ای بابا. شاید خوابیده بودی. اصلا چطوری اومده تو؟ در قفل نبوده؟"

"من ... نمیدونم." جونگ‌کوک شوکه شد. به این فکر نکرده بود. کم‌کم وحشت در جانش نشست. دربان ها کلید داشتند؟ او و جیمین در را نیمه باز گذاشته بودند؟
عجله داشتند و جیمین برگشت تا دستکش بردارد. جونگ‌کوک به آرامی گفت: "احتمالش هست. ولی ... فکرکنم."

The It boyWhere stories live. Discover now