زمان حال
پیشخدمت میپرسد: "کاپوچینوی بدون کافئین با کیک شکلاتی؟" وقتی جوابی نمیگیرد، تکرار میکند: "کاپوچینوی دارچینی و کم چرب و بدون کافئین و یه کیک شکلاتی _ فندقی؟"
رشته خیالات جونگکوک پاره میشود. "اوه ... مال منه. ممنون. ببخشید، حواسم نبود."
پسر قهوه و کیک را همراه رسید روی میز میگذارد. جونگکوک فنجان را برمیدارد و جرعه ای مینوشد. خوب است؛ قهوه کافهتریا همیشه همینطور است. ولی وقتی نگاهش به رسید میافتد، فنجان را روی میز میگذارد. هفت پوند و چهل پنی. کافهتریا همیشه گران فروش بود؟ شاید بهتر بود کیک سفارش نمیداد. اصلاً گرسنه نیست.
موبایلش زنگ میخورد و از جا میپرد. احتمالاً یک خبرنگارِ لعنتی دیگر است که با شماره ناشناس زنگ میزند. آن دفعه نباید جواب میداد. اگر حواسش را جمع میکرد هرگز چنین کاری نمیکرد. ولی وقتی موبایلش را از کیفش بیرون میکشد، غافلگیر میشود.
مین یونگی.
جواب میدهد.
"اممم ... انتظارش رو نداشتم."
واقعا همینطور است. دو سال بود که خبری از او نداشت. واقعیت این است که آنها باهم ارتباط داشتند. از زمان دانشجویی، در فیسبوک دوست بودند.
پس جونگکوک از مسیر شغلی موفق یونگی در محیط دانشگاه خبر داشت. فقط او و نامجون توانستند به آرزوهای جوانیشان جامه عمل بپوشانند.
مقاله های قویِ یونگی راجب موسیقی را خوانده بود. که در فیسبوک پستشان میکرد و زیرشان مینوشت: خب ... چیزی نوشتم.
این حرکت با جاه طلبی شدیدش در پلام تناقض داشت.
معمولاً با محبتی صادقانه به پست های گاهگاه جونگکوک جواب میداد. آخرین باری که جونگکوک عکسی از دادزورث گذاشت، یونگی نوشت: دفعه بعد که به جنوب رفتی، خبرم کن.
ولی فیسبوک حس غلطی از صمیمیت، به افراد میبخشد.
در زندگی واقعی مدت هاست که یکدیگر را ندیده اند و حرف نزده اند؛ یعنی از زمانی که هوسوک عروسی کرد. خیال میکرد یونگی شماره اش را ندارد ولی یادش آمد که دفعه آخر، شماره اش را گرفت.حالا یونگی میگوید: "خب، اخبار رو دیدم." حداقل هنوز رک و راست حرفش را میزند. پس این حس آشنا، دل جونگکوک را گرم میکند. "خوبی؟"
جونگکوک با قاطعیت افراطی میگوید: "آره. خب شوکه شدم، ولی خوبم."
"نامجون بهم راجب بیماریت گفت. حالت خوبه؟"
لبخند تلخی میزند و میگوید: "میشه گفت هنوز زندم." تعجب میکند که یونگی هنوز با نامجون در ارتباط است. هیچوقت خیال نمیکرد دوستانی صمیمی باشند. "نمیدونستم هنوز با نامجون ارتباط داری."
"بعضی وقتا بهش زنگ میزنم. پارسال توی یکی از مراسم های فارغ التحصیلی دیدمش. انگار زیاد به آکسفورد سر میزنه. میگفت تو و تهیونگ هیچوقت نمیاید اینجا."
![](https://img.wattpad.com/cover/352718387-288-k861366.jpg)
YOU ARE READING
The It boy
Fanfictionجونگکوک در آکسفورد، پیش از همه با پارک جیمین آشنا شد. جیمین پسری پر انرژی و باهوش که گاهی هم بی رحم میشد. در ترم اول، آن ها در کنار تهیونگ، نامجون، هوسوک و یونگی گروهی جدا نشدنی و خاص را تشکیل دادند. اما اواخر ترم دوم، جیمین به قتل رسید. حالا یک ده...