گذشته
دکتر مایرز گفت: "اوه، جونگکوک." جونگکوک پوشه اش را بست و ایستاد. میخواست جلسه را تمام کند. "میشه یه لحظه بمونی؟ مایلز، تو میتونی بری."
هم گروهی جونگکوک سری تکان داد و رفت. جونگکوک معذب شد و از خودش پرسید دکتر مایرز با او چه کار دارد. اشتباه کرده بود؟ ظاهراً این بار از پژوهش جونگکوک راضی بود، ولی اوایل اینطور نبود. ناگهان فهمید دکتر مایرز مشغول صحبت است و حواسش نیست.
"یه مهمونی کوچیکه. همیشه آخر ترم، این کار رو میکنم. چند تا از دانشجو های خوب رو هم دعوت میکنم تا باهم آشنا بشن. خوش میگذره."
جونگکوک ایستاد و نفسش را حبس کرد. نمیخواست سریع فکر و خیال کند و شکست بخورد. دانشجو های خوب. واقعا منظورش او بود؟ ولی اگر نمیخواست جونگکوک را دعوت کند، حرفی از مهمانی نمیزد.
"چهارشنبه همین هفتست. اصلاً رسمی نیست. فقط توی اتاقم یه گیلاس مینوشیم. حداقل راحت پیداش میکنی!"
جونگکوک خندید و بعد گفت: "ممنون. خیلی ممنون، یعنی ... آره، خوشحال میشم بیام."
"عالیه. ساعت ۸ شب میبینمت."
"لازمه چیزی هم بیارم؟"
"نه، فقط خودت بیا."
در راهرو به دیوار تکیه داد و لبخند زد. دانشجو های خوب. واقعاً حقیقت داشت؟
البته سوال اصلی این بود که چه چیزی بپوشد. دکتر مایرز گفت اصلا رسمی نیست. اینطوری بدتر شد.
اگر میگفت کروات سفید یا یک روپوش مخصوص بپوش، میدانست چیکار کند. ولی حالا گزینه های خیلی متعددی داشت.وقتی جونگکوک نظر جیمین را جویا شد، او قاطعانه گفت شلوار و کت جین با بافت یقه بلند برای زیر کت.
جونگکوک با کلافگی گفت: "باشه. ولی من یه ..."
"من چنین کتی ندارم. فقط دو روز وقت دارم نمیتونم برم خرید." پولش را هم نداشت. ولی این را بر زبان نیاورد. چنین مسائلی به ذهن جیمین خطور نمیکرد."شاید تو چنین لباسی نداشته باشی ولی من دارم. بیا اینجا."
چند هفته بود که جونگکوک در اتاق جیمین قدم نگذاشته بود. سالن پذیرایی مشترک بود، پس نیازی نداشتند برای صحبت و معاشرت به اتاق خواب هم بروند. تهیونگ هم مدام آنجا بود و جونگکوک همیشه میترسید بی هوا وارد اتاق جیمین شود.
حالا دوباره حیرت زده شد. دلیلش صرفاً فرق بین اتاق هایشان نبود. حتی سالن پذیرایی هم کم کم داشت عوض میشد و مبلمان دانشگاه جایش را به وسایل شیک و گران جیمین میداد. اما آن اتاق بهم ریخته بود، همه جا پر از لباس های مارک دار بود. کفش های جیمی چو زیر صندلی افتاده بودند. ولی فقط این نبود ، فنجان های کثیف قهوه روی طاقچه بودند و کپک میزدند. کتاب ها مثل پرنده ها پخشوپلا بودند. یک قوطی قرص روی پاتختی قرار داشت، روغن یک نصفه دونات روی دسته ای مقاله ریخته بود و پالت سایه با دهانی باز روی فرش افتاده و آنجا را رنگی کرده بود.
YOU ARE READING
The It boy
Fanfictionجونگکوک در آکسفورد، پیش از همه با پارک جیمین آشنا شد. جیمین پسری پر انرژی و باهوش که گاهی هم بی رحم میشد. در ترم اول، آن ها در کنار تهیونگ، نامجون، هوسوک و یونگی گروهی جدا نشدنی و خاص را تشکیل دادند. اما اواخر ترم دوم، جیمین به قتل رسید. حالا یک ده...