حالا سرش را بلند میکند و به چهره او زل میزند.
انگشتانش را روی گونه اش میکشد و سعی میکند احساساتش را بخواند.
"خوبی؟"تهیونگ ناخودآگاه میگوید: "خوبم." بعد اضافه میکند: "یعنی ... زیاد خوب نیستم."
معلوم است که مشکل دارد. این چند سال، بیشتر دعوا هایشان سر همین موضوع بوده.
تهیونگ احساساتش را با او در میان نمیگذارد و وانمود میکند همه چیز خوب است، آن هم درست زمانی که لبه نابودی قرار دارد.
تازه، هرچه سرکار بیشتر تحت فشار باشد و بیشتر غصه پول را بخورد، کمتر حرف میزند.با من حرف بزن! تقریبا ده سال است که جونگکوک این جمله را بر زبان میآورد و تهیونگ هنوز نمیداند چطور سفره دلش را باز کند.
چون در کودکی هرگز نباید از خودش ضعف نشان میداد.بالاخره میگوید: "خوبم. خوب میشم. باید خبر هارو هضم کنم ... ولی مجبور نیستم مثل تو باهاشون کنار بیام. من ندیدم ..." ساکت میشود و دوباره شروع میکند: "من مجبور نبودم اون سختی هارو از سر بگذرونم."
جونگکوک با سر تایید میکند. درست است. بله، تهیونگ آنجا بود و به جیمین اهمیت میداد؛ حتی شاید بیشتر از جونگکوک. ولی آن شب، شاهد آن صحنه نبود. مجبور نشد هفته ها، ماه ها و حتی سال ها به آن اتفاق فکر کند.
اول نوبت پلیس بود، بعد وکلا جلو آمدند و نهایتاً پایش به دادگاه و جایگاه شاهد باز شد.
ولی بعد از صدور حکم هم چیزی تمام نشد، چون پرونده جان نویل بر شواهدِ جونگکوک استوار بود.
این چیزی است که بقیه هرگز اجازه نمیدهند فراموشش کند.تهیونگ دوباره حرف میزند. صدایش ملایم تر و بم تر از همیشه شده. سرِ جونگکوک را روی سینه اش میگذارد و آن را میبوسد.
"زیاد نباید بهش فکر کنی ... اینجوری حالت بدتر میشه."جونگکوک اول چیزی نمیگوید. به این فکر میکند که چرا الان؟ چرا الان که باید درگیر سلامت خودش و قلبش باشند؟ اصلا نباید به گذشته ها و اخبار فکر کند، بهخصوص الان.
ولی به آینده ای فکر میکند که مملو از مقاله های خبری و تجدید نظر و درخواست است.
حق با تهیونگ است.
ولی ... چرا حس خوبی ندارد؟میگوید: " بی بی سی نوشته میخواسته دوباره درخواست تجدید نظر بده."
تجدید نظر. این واژه با وحشت در دهانش مینشنید و حالش بد میشود.
"به گمونم از پسش بر نمیاومدم. فقط دوست ندارم دوباره توجه ها بهم جلب بشه ... ولی حق با توئه. وقتی این قضیه تموم بشه ..."
ساکت میشود. میترسد حرفش را بزند.در عوض تهیونگ محکم بغلش میکند و قاطعانه جمله اش را کامل میکند.
"وقتی این قضیه تموم بشه، بالاخره راحت میشیم. ولی فعلا باید به سلامتیِ خودت اهمیت بدی، هوم؟"
VOCÊ ESTÁ LENDO
The It boy
Fanficجونگکوک در آکسفورد، پیش از همه با پارک جیمین آشنا شد. جیمین پسری پر انرژی و باهوش که گاهی هم بی رحم میشد. در ترم اول، آن ها در کنار تهیونگ، نامجون، هوسوک و یونگی گروهی جدا نشدنی و خاص را تشکیل دادند. اما اواخر ترم دوم، جیمین به قتل رسید. حالا یک ده...