به صفحهی موبایل نگاهی انداخت. بالای عکسی از نیمرخ پسری که با افکت سنجاب بامزهتر بهنظر میرسید، عدد پنج و پونزده دقیقه خودنمایی میکرد. با انتهای خودکار آبی روی میز کارش ضرب گرفت؛ صدای ناخوشایندی تولید شده بود اما کمی از کلافگی که وجودش رو خفه میکرد، کم شد. جیسونگ مستقیما اعلام کرد که ساعت پنج میرسه و حالا پونزده دقیقه از زمان تعیین شده گذشته بود و هنوز هم به جز مینهو کسی داخل اون خونهی بزرگ نبود. نه نگران بود و نه عصبانی، فقط دلتنگی مدتها بود که خودش رو از شونههای خستهاش آویزون کرده و اجازهی نفس کشیدن رو بهش نمیداد. دوای دردش تماس گرفتن یا دیدن عکسهاش نبود، مینهو نیاز داشت جسم گرم پسر رو بین بازوهاش بگیره تا کمی آروم بشه و با تاخیرش این اتفاق بزرگ رو هم به تعویق انداخته بود.
با شنیدن صدای فشرده شدن رمز در، لبخند دندون نمایی زد و سر پا ایستاد. دلش میخواست اولین چیزی که دوست پسرش میبینه چهرهی زیبای خودش باشه. جایی خونده بود که اگه همیشه به استقبال همسرتون برین، عشقتون هیچ وقت سرد نمیشه و دقیقا به همین دلیل در حالی که کمتر از یک ساعت دیگه باید سرکارش حاضر میشد، با زیباترین لباسهاش وسط سالن قرار داشت.
چهرهی خستهی جیسونگ برعکس نگاه پر انرژی مینهو نشون میداد که چندان میلی به یک استقبال گرم نداره. ترجیحش یک دوش آب گرم و یک خواب آروم و بیدغدغه بود. دو ماه دوری از تخت خواب بینظیر و گرمش کافی بود تا در حد مرگ دلتنگش بشه. حتی میتونست قسم بخوره که بیشتر از مینهو، هوس خوابیدن روی تختش رو کرده بود.
ساک قهوهای رنگ رو کنار ورودی رها کرد و همزمان با بیرون آوردن بوتهای سیاهش، سرش رو بلند کرد و مینهویی رو دید که با بالا تنهی نیمه برهنه و شلوار راحتی مشکی، روبهروش ایستاده. ردای مشکی رنگی که با ابرهای قرمز پوشیده شده بود، جلوی خودنمایی بیشتر عضلههای ورزیدهی پسر رو میگرفت. اون لبخند بزرگی که روی لبهاش بود بیشتر از اینکه جذابیت صورت شیو شدهاش رو بیشتر کنه، اون رو مضحکتر میکرد. جیسونگ بعید میدونست که هیچ آدم سالمی ساعت پنج صبح چنین انرژی داشته باشه که حتی با نگاه کردن بهش احساس خستگی بکنه.
- هانا عزیزم...
مینهو با ذوق دستهاش رو باز کرد تا بدن ظریف دوست پسرش، البته از نظر خودش، رو در آغوش بکشه اما جیسونگ با یک دست متوقفش کرد و به سمت دیگهای هلش داد.
- لطفا نه، مینهو. من خیلی خستهام.
اخم عمیقی بین ابروهای مینهو نشست و با ناراحتی به میز شیشهای کنار ورودی که روش چندتا استند از زورو و سانجی قرار داشت، تکیه داد. معمولا به این رفتارهای معشوقش عادت داشت اما حداقل دو ماه دوری باید کمی احساساتش رو قلقلک میداد تا یک لبخند بزنه نه اینکه مثل یک تیکه چوب خشک و بیاحساس رفتار کنه. جیسونگ دو قدم هم دور نشده بود که متوجه مکث طولانی مینهو شد. به عنوان آدمی که به سرعت شرایط رو درک و ارزیابی میکرد، فهمیدن ناراحتی پسری که تمام زیر و بم وجودش رو از بر بود، چندان کار سختی نبود. روی پاشنهی پا چرخید و به صورت ناراضیش نگاه کرد.
مواقعی مثل این لحظهی نایاب، مینهو از نظرش شیرینترین چیزی بود که در دنیا پیدا میشد اما در بیشتر زمانها چنین فکری نداشت. مینهو یا خیلی دوستداشتنی و مظلوم بود یا غیرقابل کنترل و رومخ؛ هیچ حالت سومی برای این پسر وجود نداشت.
نفس عمیقی کشید و با یک قدم بلند، سینه به سینهی پسر بچهی اخمالوش ایستاد. چونهی خوش فرم مینهو رو بین انگشتهاش گرفت و با پایین کشیدن سرش، لبهای پسر رو بین مال خودش شکار کرد. البته که دلتنگ بود؛ جیسونگ دلتنگ تکتک این واکنشها بود. وقتی که مینهو هیجانزده میشد، وقتی خوشحال یا ناراحت بود، میخندید یا حتی زمانی که آخرین قطرهی انرژیش رو میمکید، در تمام زندگیش تا این اندازه دلتنگ هیچکس نشده بود.
مینهو بلافاصله واکنش نشون داد و با اسیر کردن گردن پسر بزرگتر بین انگشتهاش، بوسه رو پرحرارتتر ادامه داد. به هیچ عنوان دلش نمیخواست این لحظه تموم بشه اما مگه خودش شروع کرد که پایانش هم به انتخاب خودش باشه؟
بعد از کمی مکث جیسونگ ازش فاصله گرفت و سرش رو روی سینهی لخت پسر، جایی نزدیک به قلبش گذاشت و زمزمهوار لب زد:
- چرا تا الان بیدار بودی؟
مینهو بیطاقت دستهاش رو دور بدن خسته و دردناک جیسونگ حلقه کرد و برای خراب نشدن جو آروم دورشون، زمزمه کرد:
- چون منتظر تو بودم...
آروم بودن برای مینهو مثل این بود که انتظار داشته باشی با مک لارن برای تعقیب مخفیانه بری و کسی متوجه نشه. سکوت و مینهو دو واژهی ناهماهنگ بودن. بیشتر از این نمیتونست به اون جو رمانتیک فکر کنه و بلافاصله با حلقه کردن دستهاش دور بازوهای جیسونگ، بین خودشون کمی فاصله ایجاد کرد تا به چهرهی زیبای پسر بزرگتر دید بهتری داشته باشه.
- باورت نمیشه چقدر برای این لحظه خودم رو آماده کردم. قرص نعنایی خوردم، اسپری دهن استفاده کردم و حتی سه بار هم مسواک زدم و اصلا نمیتونی درک کنی که چقدر رواعصاب بود. تازه دوبار هم دوش گرفتم، یکبارش حموم پایین تنه بود و حتی به اینکه همینجا باهات بخوابم هم فکر کردم اما احتمال دادم که شاید خسته باشی پس گذاشتمش جزو گزینههای آخر...
حرفهاش با قرار گرفتن دست جیسونگ روی دهنش، قطع شد و با چشمهای درشت به پسری که حالا با اخم بهش خیره شده بود، نگاه کرد. جیسونگ چند نفس عمیق کشید تا بتونه اعصابش رو که هر لحظه بیشتر خش میفتاد، کنترل کنه. نود درصد مواقعی که این پسر احمق مثل گویندهی اخبار، یک نفس و بیوقفه شروع به حرف زدن میکرد، دلش میخواست تکتک تارهای صوتیش رو بیرون بکشه. با خشم کنترل شدهای غرید؛
- مینهو عزیزم، من بعد از دو ماه لعنتی برگشتم، به اندازهی مرگ خستهام و بهت قول میدم الان بیشتر از هر وقت دیگهای توانایی کشتن دیگران رو دارم. پس فقط یک کلمهی دیگه بگو تا یک جنازه از این خونه بیرون بره.
قبل از اینکه مجالی برای صحبت کردن بده، ازش دور شد و خودش رو به حموم رسوند. مهم نبود که مینهو ناراحت شده یا نه به هرحال جیسونگ میتونست از دلش دربیاره؛ درواقع هیچکس به اندازهی جیسونگ در این کار تبحر نداشت.
درست حدس میزد، یک دوش آب گرم و مدتی نشستن داخل وان بزرگ و سفید پر شده از صابون معطر، واقعا حالش رو بهتر کرد و حالا احتمالا تعداد کلمات بیشتری رو میتونست تحمل کنه و به فکر کشتن مینهو یا خودش نیفته. نمیدونست چقدر داخل حموم بود اما با یادآوری موضوعی که بهخاطرش مدتها درگیر بود، بالاخره از وان دل کند. این خونه کاملا به سلیقهی مینهو دیزاین شده بود. از پرده با طرح اژدهای سرخ گرفته تا دمپاییها و حولههای عروسکی. بهنظر خودش زیادی بچگانه بهنظر میاومد اما مگه غیر از این بود که مینهو هم فقط یک بچهست که بیش از حد رشد کرده؟!
YOU ARE READING
My Boyfie Is A Killer
Fanfictionاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...