بعد از نشوندن مینسو روی صندلی جلو و بستن کمربند، کمرش رو صاف کرد و با دستی که روی سقف ماشین هیوندا کرتای سفیدش بود، به ساختمون نگاه کرد.
- امیدوارم اون دوتا هم رو نکشن.
بلافاصله ماشین رو دور زد و روی صندلی راننده جا گرفت. به سمت پرژنکوچیک شدهی چان چرخید و به چهرهی متعجب مینسو که با دقت اطراف رو از نظر میگذروند، خیره شد.
- مینسو، بریم؟
- خانم بانبان کو؟
جیهیو مدتی به پسر بچه که دستهای تپل و خالیش رو بالا آورده بود نگاه کرد. چند ثانیه طول کشید تا عروسک مورد علاقهی این بچه رو به یاد بیاره. در این سن چنین وابستگی به داراییها عادی بود اما اگه از یه حدی بیشتر میشد، ممکن بود در آینده مشکلزا بشه. درک میکرد که مینسو تنها بود و اون عروسک جای خالی پدر و مادر نداشتهاش رو پر میکرد پس باید سعی میکرد این وابستگی ذرهذره کم بشه.
با هر دو دست، دستهای گرم بچه رو که به زور به اندازهی کف دستش بودن، گرفت و فشار آرومی بهش داد.
- الان فقط خودمونیم، وقتی برگشتیم میتونی همه چیز رو برای خانم بانبان تعریف کنی، باشه؟
خانم بانبان هم مثل مینسو مدت زیادی بود که بیرون نمیرفت و همهاش خونهی هیولای بود اما مینسو میتونست با تعریف کردن خاطرات جدید، خرگوشش تعریف کنه پس معاملهی بدی نبود. سرش رو تکون داد که به شکل اغراقآمیزی موهای نرم و فرش توی هوا تکون خوردن.
- باشه.
زن راضی از جوابی که شنید، ماشین رو استارت زد تا از اون مکان منحوس دور بشن و ذهن بچه رو از کلمات قصاری که به لطف اون دو احمق یادگرفته، دور بشه. حدس این که چان و مینهو با هم نسازن، اصلا سخت نبود. به هرحال کنار اومدن با اخلاقهای مینهو برای فرد جدیای مثل چان کمی سخت بود اما به هیچ عنوان انتظار نداشت سن عقلی چان هم دقیقا به اندازهی اون پسر باشه. بودن دکتری که کاملا همسن بیمارهاش بود، کنار چان، جدای تبدیل شدن به عذاب الهی، میتونست یک روزنهی امید باشه تا مرد وسواسی بتونه کمی از دنیای آشفتهای که درون ذهنش داشت، دور بمونه.
سرش رو سمت مینسو چرخوند که با هیجان به خیابون خیره شده بود. لبخند بزرگی روی لبهاش نشوند و سرعت ماشین رو پایینتر آورد تا بهتر بتونه رفع کنجکاوی کنه. به هیچ عنوان نمیشد منکر تاثیر بهسزایی این بچه توی زندگی اون مرد شد. بزرگترین دلیل حرکت روبه جلوی چان، قطعا این وروجک فرفری کنجکاو و باهوش بود.
- ماشین بزرگ!
مینسو با هیجان از روی صندلی چرمی تکون خورد و انگشتش رو مثل مته، به شیشه میکوبید تا عجیبترین چیزی که توی دنیا میشد دید رو خاله جی بده. جیهیو دستش رو روی شکمش گذاشت تا اول روی صندلی برگرده، بعد اطراف رو از نظر گذروند تا چیزی که «ماشین بزرگ» نام گرفته بود رو ببینه. ماشین حمل باری که از کنارشون گذاشت، امکانپذیرترین چیز بود پس همون رو درنظر گرفت و با هیجانی نزدیک به بچهی دوساله، گفت:
- وای چقدر بزرگه.
- من از اونا میخوام.
چشمهای درشت پسر بچه از شدت هیجان شروع به درخشیدن کرد. جیهیو میتونست حس کنه که داشتن اون ماشین بزرگ چقدر براش مهمه و اگه نداشته باشه، ممکنه کل دنیا به خاطر بیفته. با کمال دقت، پیچ رو چرخید و دوباره حواسش رو به مینسو داد.
- اونا خیلی بزرگن ما نمیتونیم با خودمون ببریمش.
مینسو با اطمینان خاطر، سرش رو تکون و جیب کوچیک کت پشمیش که به زحمت دست خودش داخلش جا میشد رو نشون داد.
- اینجا کلی جا هست. میذارم این تو!
روانشناس به آرومی خندید و داخل جیب کوچیکش سرک کشید.
- وای ممکنه از شدت بانمکی تو بمیرم.
پسر بچه با تعجب به خاله جی نگاه کرد و اطرافش رو نگاه کرد. توی ماشین گرم و نرمی که نشسته بود، هیچ خطری تهدیدشون نمیکرد پس چرا خالهش چنین حرفی زد؟
کاملا ماشین بزرگی که تا چند ثانیهی پیش، زندگیش به داشتنش وصل بود رو فراموش کرد و با کف دست موهای فرش رو کنار زد تا بهتر بتونه چهرهی سالم زن رو ببینه.
- چرا بمیلی؟
جیهیو از کلماتی که بیفکر و یهویی به زبون آورد، لب گزید و زیر چشمی اون عروسک فرفری رو از نظر گذروند. سعی کرد با کلمات بهتری ادامه بده و بحث رو به اتمام برسونه.
- نه من نمیمیرم. منظورم این بود که تو خیلی خوشگل و نازی که باعث میشه من بخوام بمیرم.
چشمهای گرد مینسو پر از اشک شد و با التماس به خالهی مهربونش نگاه کرد. تعریف درستی از مرگ نداشت اما میدونست مردن، یعنی ترک کردنش و مینسو نمیخواست هیچکس دیگهای اون رو ترک کنه. با وجود کمربند ایمنی که اون رو محکم به صندلی چسبونده بود، به سمت زن خم شد و گوشهی آستین کت سبزش رو بین مشت کوچیکش فشرد.
YOU ARE READING
My Boyfie Is A Killer
Fanfictionاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...