نگاه گیج و کلافهاش رو دور راهروی بلند چرخوند. حدود شیش در دو طرف بود و مینهو هیچ ایدهای نداشت که جیسونگ داخل کدوم یکی از اون خونهها شد.
- لعنت بهت لی مینهو... اون همه انیمه و فیلمی که دیدی رو بنداز توی کاسهی توالت و سیفون رو هم بکش.
کنار ورودی پلههای اضطراری نشست تا خستگی دوازده طبقه پله نوردی رو از تنش بیرون بیاره و یک فکری به حال زارش بکنه.
- اگه داد بزنم، ممکنه در یکی از خونهها بیرون بیاد و جیسونگ و اون دختره که برای اغوا کردنش لباس خواب قرمز پوشیده هم بیرون بیان؟
لب گزید و موهاش رو اسیر انگشتهاش کرد. نمیدونست دقیقا باید چه غلطی بکنه که نه با اون صحنهی کذایی روبهرو بشه و نه اینجا بمونه. قلبش توانایی کشش اون اتفاق رو نداشت، فشار انگشتهاش رو دور موهاش بیشتر کرد تا بهخاطر دردی که توی وجودش پیچید، کمی افکارش رو جمع کنه.
- آه! ای کاش یک سگ بودم تا میتونستم بوی اون احمق خائن رو پیدا کنم.
ناامید نالید و به کفشهای سیاهی که بهخاطر رنگش گرد و خاک بیشتر خودش رو نشون میداد، خیره شد. افکار داخل سرش اشکال مختلفی داشت. بعضیها احمقانه بودن و بعضیها خندهدار اما از بین تمام اون دلقکهایی که خودشون رو به در و دیوار ذهنش میکوبیدن، چیزهای ترسناکی هم دیده میشدن. حس میکرد روحش هم به اندازهی موهاش تحت فشار بود و چیز بزرگی روش سنگینی میکرد.
با صدای باز شدن یکی از درها، سرش رو به سرعت بالا آورد و در کمال تعجب جیسونگی رو دید که چیزی رو بیرون از واحد گذاشت و بلافاصله در رو بست. همه چیز اونقدر سریع بود که حتی نتونست در همون لحظه واکنشی نشون بده اما صاف ایستاد و ناباورانه به همون سمت رفت.
جلوی در مشکی رنگ واحد ایستاد و بعد چشمهاش رو روی کارتونی که داخل سطل زبالهی کنار در بود، انداخت. مارک آشنایی بهنظر میرسید. همون سرخکنی که چند وقت پیش جیسونگ براشون خریده بود و مینهو رو خیلی ذوق زده کرد. پوزخند تلخی روی لبهاش نشست. پس هرچیزی که برای اون میخرید، توی این خونه هم پیدا میشد؟
دیدن یک خونه که به سلیقهی جیسونگ چیده شده اون هم درحالی که یک غریبهی مزاحم ساکنش باشه، به هیچ عنوان به مزاج مینهو خوش نمیاومد.
خشم، حسادت، نفرت و تمام افکار منفی دیگه همزمان با هم به سمتش هجوم آورد و مثل هردفعهی دیگهای که چند ساعت بعدش پشیمون میشد، کنترلش رو به دست احساساتش داد و با تمام قدرت به در کوبید.
کسی با تمام قدرت، مشتهای گره کردهاش رو به در میکوبید و با نهایت صدایی که از تارهای صوتیش تولید میشد، فریاد میکشید:
- هان جیسونگ، میدونم اونجایی! این در رو باز کن وگرنه کل این ساختمون رو آتیش...
در به سرعت باز شد و جیسونگ با چشمهای گشادتر از حد معمول، درحالی که یک گلولهی موی فرفری رو توی آغوشش مخفی میکرد، ناباور گفت:
- مینهو، تو اینجا چیکار میکنی؟
مینهو با دیدن بچهای که مدتی قبل توی اون عکس دردسرساز باهاش آشنا شده بود، هر دو دستش رو جلوی دهنش گرفت و با چشمهای اشکی لب زد:
- پس واقعیت داشت؟ تو بهم خیانت کردی؟
مینسو از ببین بازوهای مرد مهربونی که مراقبش بود، به منبع اون صداهای ترسناک نگاه کرد و مینهو با دیدن چشمهای درشتش که بیشباهت به چشمهای جیسونگ نبود، کاملا مطمئن شد که تمام افکاری که فکر میکرد بیهودهان، حقیقت محض بودن .
جیسونگ رو کنار زد و بدون در آوردن کفشهاش، وارد خونه شد.
جیسونگ به حدی از رفتارهای مینهو متعجب بود که نه میتونست چیزی بگه نه جلوی مینهو رو برای وارد شدن به اون خونه بگیره و تنها شاهد رفتارهای عجیب و غیرقابل درک پسر کوچیکتر بود.
- کجاست؟ اون زنی که بهم خیانت کردی، کجا قایم شده؟
با قدمهای تندتر خودش رو به وسط پذیرایی رسوند. عصبانیت قدرت تشخیصش رو مختل کرده بود و به جز پیدا کردن اون جادوگری که زندگیش رو خراب کرده، به چیز دیگهای فکر نمیکرد.
با صدای بلندتر روبه جیسونگی که همچنان از شدت شوک، با بچهی بغلش کنار در ایستاده بود، توپید:
- اون جادوگری که یک بچه برات پس انداخته کجاست؟
- چه چرتوپرتی میگی؟ عقلت رو از دست دادی؟ از اون وسط بیا کنار، لعنتی کفشهات رو دربیار.
جیسونگ نگران کثیف شدن خونهی معشوقهاش بود؟ پوزخند تمسخرآمیزی زد و آب دهنش رو روی زمین پرت کرد و با انزجار گفت:
- حتی این آشغالدونی هم از فروپاشی روانی من مهمتره؟
با صدای برخورد چیزی به زمین، با فکر بیرون اومدن اون زن ظریف و نه چندان زیبا، به سمتش چرخید اما با صورت رنگ پریدهی پسر درشت هیکلی روبهرو شد که با چشمهایی که تا آخرین حد باز بودن، بهش خیره شده بود.
- این نره غول کیه؟
جیسونگ با حوصلگی محض، جواب داد :
- همون جادوگری که این بچه رو پس انداخته.
مینسو به لبهی هودی جیسونگ چنگ انداخته بود و آرومآروم گریه میکرد. جیسونگ هم با کلافگی و حرص، به مینهو نگاه میکرد که در این لحظه، کاملاً شبیه یه دیوونهی زنجیرهای عمل کرده بود. چان بدبخت هم با رنگ و رویی پریده، به اون بزاق کفداری که روی سرامیکش به چشم میخورد، نگاه میکرد.
- جیسونگ، چی داری میگی؟ بهت میگم این یارو کیه.
چان بیتوجه به لیوانی که از دستش افتاده و شکسته بود، بدون این که حتی درک درستی از محیط اطرافش داشته باشه، لب زد:
- تف... توی خونهام... تف کرد...
جیسونگ، مینسوی ترسیده رو روی زمین گذاشت، بهش گفت به سمت شیشههای شکسته نره و سپس خودش رو به چانی رسوند که انگار روح از بدنش خارج شده بود. دست و پاهاش یخ کرده بودن و میتونست قسم بخوره فاصلهای تا تشنج نداره.
- خدای من، چان! هی، حالت خوبه؟ یه چیزی بگو.
مینهو که همچنان از موضع خودش پایین نیومده بود، دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
- خب که چی؟ یه تفه دیگه. ببین، همین آبیه که توی دهن همهمون هست. فقط من برای یه لحظه که کنترل خشمم رو از دادم، منتقلش کردم کف خونهات اما از بابتش اصلا پشیمون نیستم. بیشتر از اینها هم ازم برمیاد.
قبل از این که چان روی زمین سقوط کنه، دوستش سریع عمل کرد و زیر بغلش رو گرفت. در همون حال به مینهویی که در این لحظه حتی از مینسو هم بچهتر بود، توپید.
- مینهو، همین حالا تمومش کن. این گندی که زدی رو بزرگتر از اینی که هست نکن!
بیتوجهی و خشم جیسونگ برای مینهو غیرقابل درک بود. این که اون غریبه رو بغل کرده، خشمگینترش میکرد و این حقیقت که صاحب این خونه یک زن نیست، همهچیز رو بدتر هم جلوه میداد. قطعا شخص سوم رابطه اون پسری بود که رنگ صورتش از دیوار هم سفیدتره.
با چند قدم بلند به سمت دو مردی که انگار همین الان از میدون جنگ برگشته و قتلعام یک شهر رو دیده بودن، حرکت کرد. بازوی جیسونگ رو گرفت، به سمت خودش کشید که باعث شد مرد غریبه تعادلش رو از دست بده و به اجبار، دستش رو به کاناپه بگیره تا تبدیل به پارکت انسانی خونهاش نشه.
- جای بهتری از بغلش برای عذا گرفتن پیدا نکردی؟
جیسونگ با نگرانی به چان نگاه کرد و بعد به صورت سرخ شده از خشم مینهو خیره شد. قسم میخورد که اولینبار بود مینهو رو اینجوری میدید. حتی وقتی که فهمید انیمهی مورد علاقهاش کنسل شده هم چنین واکنشی نشون نداد.
- عقلت رو از دادی؟ نمیبینی حالش بده؟
- حال بدش به یه ورم! حق نداری جلوی من این سفیدبرفی نره غول رو بغل کنی...
صدای تحلیل رفته و لرزون چان که با چشمهای گشاد شده به رد سیاه و آلودهای که اون مزاحم پرشده از کثافت با خودش آورده، خیره مونده بود، توجه هر دو پسر رو به خودش جلب کرد.
- رد... رد کفشهای کثیفت روی زمین...
حرفش با حس بالا اومدن اسید معدهاش قطع شد و قبل از این که بتونه تکونی به هیکل لرزونش بده، مایع اسیدی معدهاش رو روی کاشیهای تمیز و بدون لکهاش بالا آورد. احساس میکرد دنیا دور سرش میچرخه و حالا خودش هم جزئی از آلودگی بزرگ خونهاش شده. دستهاش از شدت خشم و حال بدش، میلرزیدن و جیسونگ میتونست از همون لحظه، شروع طوفان بزرگی رو حس کنه.
- اوه، چیه؟ روی خونهات خیلی حساسی؟ فکر میکنی رد کفش و تفم اون رو کثیف کرده؟ نمیتونی ببینی این ذات خراب خودته که کثیفترینه؟ واقعاً برات متاسفم! ای کاش تفم خلط هم داشت که میزان انزجارم از آدمهای عوضیای مثل تو رو بیشتر نشون میداد.
با دستمالی که همیشه داخل جیب شلوارکش پیدا میشد، لب و دور دهنش رو پاک کرد. چان در اون لحظه، دیگه نه منطقی فکر میکرد و نه حضور دوستش براش مهم بود. به قدری عصبانیت داخل رگهاش جریان پیدا کرده بود که حالا به جای خون، احساس میکرد خشمه که از قلبش پمپاژ میشه. اون داشت زندگی خودش میکرد و با بدبختیهای جدیدش کنار میاومد که یکی از ناکجاآباد پیداش شده بود که خونهاش رو به گند بکشه و آخر سر هم بهش توهین کنه. این فکر باعث شد که جریتر بشه و با صدای بلندی که کمتر کسی اون رو شنیده بود، سر مینهو فریاد کشید.
- از خونهی من گمشو بیرون تا زنگ نزدم پلیس. اگه دیوونهای چیزی هستی، برگرد به همون تیمارستانی که ازش فرار کردی. به اندازهی کافی با حضورت، اینجا رو آلوده کردی.
مرد غریبهای که ناگهان سروکلهاش وسط زندگی چان که دوست داشت ژانرش رو تراژدی انتخاب کنه، پیدا شده بود، متقابلاً اخم کرد و با چند قدم دیگه که قطعا به ردپاهای کثیف بیشتری منجر میشدن، جلوتر رفت تا مقابل چان قرار بگیره.
- قبل اومدنم، فکر میکردم با یه سلیطهی مونث گیسبریده طرفم اما انگار با یه سلیطهی مذکر چشمسفید طرف بودم. اونی که باید شاکی باشه، منم نه تو! زندگی من رو به هم ریختی و دو قورت و نیمت باقیه؟
- جیسونگ این کلکسیون آلودگی دیوونه رو از خونه و زندگی من دور کن... همین حالا.
ابروهای مرد، بالا پریدن و شاکیتر از قبل، گفت:
- من رو دور کنه؟ فکر کردی به همین راحتی میذارم قسر دربری؟
چان در اون لحظه، کاملاً قابلیت تبدیلشدن به یک قاتل بیرحم رو داشت. اون مرد سر تمیزی خونهاش با احدی شوخی نداشت اما حالا یکی پیدا شده بود که کل زندگیش رو به چالش بکشه. چون چان مطمئن نبود که بعد این قضایا، زنده میمونه یا نه. با خشمی که صداش رو بالاتر میبرد و دستهای خزیده داخل دستکشش رو مشت میکرد، گفت:
- سه ثانیه وقت داری گورت رو گم کنی وگرنه خودم اینجا تطهیرت میکنم!
مینهو پوزخندی زد.
- نه، بابا. نکنه میخوای از گسترش قلمروت استفاده بکنی؟!
- باور کن میتونم دستهام رو فقط یکبار در طول زندگیم آلوده کنم و هیولای نفرینیای مثل تو رو با دست خالی، خفه کنم.
چان، عملا میلرزید و رنگش هرلحظه پریدهتر از قبل میشد. حتی جیسونگ میتونست متوجه بشه که موقع ایستادن، کمرش کمی خمیده شده و این نشون میداد درد شدیدی در قسمت معدهاش داره که حتی نمیتونه کامل راست بایسته.
جیسونگ از بحث احمقانهای که بین دو مرد بزرگ درجریان بود، کلافه شد. نمیدونست باید مینهو رو آروم کنه یا حواسش به چان باشه. گزینهی خالی کردن یک گلوله داخل سر خودش از دو مورد دیگه بهتر بهنظر میرسید.
- مینهو میبینی که حالش بده. محض رضای خدا، تو یه دکتری و باز هم اینجوری رفتار میکنی؟ بیرون باش تا بیام برات توضیح بدم.
بعد هم خودش رو به چان رسوند تا کمکش کنه اما چان که از دیدن اون وضعیت، کنترلش رو کاملا از دست داده بود، جیسونگ رو کنار زد و با حفظ فاصله به مینهو نزدیک شد.
- چطور یه زبالهی متحرک مثل تو جرئت کرده پاش رو توی خونهی من بذاره و من رو تهدید کنه؟ حتی اگه اینجا رو آتیش هم بزنم این همه کثیفیای که توی احمق با خودت آوردی، پاک نمیشه.
دلش میخواست یک مشت محکم توی صورت بدفرمش بزنه اما فکر کردن به صورت نَشُستهاش اون رو از چنین اقدامی منصرف میکرد.
مینهو بیتوجه به باقی حرفهاش دستش رو بالا داد، زیر بغلش رو بو کرد و با تعجب پرسید:
- من که دیروز حموم بودم. شاید با کفش اومده باشم و یکمم آب دهنم رو وسط خونهات خالی کرده باشم اما حداقل بو نمیدم.
- دیروز حموم بودی؟
چان تقریبا فریاد زد، جوری که زنگ آرومی توی سر مینهو پیچید.
وقتی دوباره جروبحث اون دو نفر که جیسونگ حتم داشت به جای مغز، دمپایی توی مخشون دارن، بالا گرفت، کلافه شد و با چهرهی یه قاتل سرد فریاد کشید.
- خفه شید، با هردوتونم. فقط خفه شید و بذارید من توضیح بدم!
و همین سکوت نابی رو به اون جمع عجیبغریب بخشید؛ سکوتی که قطعاً همسایههای شاکی هم ازش ممنون بودن. اون دو نفر، انگار میدونستن حق تکلم ندارن چون خالی شدن خشاب کلت کمری جیسونگ توی کلههاشون محتمل بهنظر میرسید.
وقتی از آروم گرفتن اون دو نفر مطمئن شد، سراغ مینسویی رفت که زیرچشمی حواسش بهش بود که دوباره بین ماشین ظرفشویی و لباسشویی چپیده و قایم شده.
- میرم دنبال مینسو. مینهو، تو اون کفشهای لعنتی رو از پات در بیار و چان، تو هم خودت رو جمع و جور کن!
مینهو مثل یک خرگوش کوچیک که توسط گرگ سیاهی گیر افتاده، روی مبلی که اون مرد احمق با چند لایه پارچه، باندپیچیش کرده بود، نشست. جیسونگ به سختی سعی داشت اون اخم رو روی صورتش حفظ کنه چون تنها راهی بود که بحث بیهودهی بینشون رو کمتر کنه.
تقریبا نیم ساعت درگیر آروم کردنشون بود و باقی زمان، چان صرف تمیز کردن مینهو و جایی که قرار بود بشینه شد.
صداش رو صاف کرد تا بهانههایی که امیدوار بود دو فرد بیمنطق زندگیش رو قانع کنه، پشت هم ردیف بکنه.
- هر دوی شما تا حدودی با شغل من آشنا هستین. همه چیز اونقدر پیچیده و خطرناکه که من برای کمتر شدن ارتباطاتم، اسم خانوادگیم رو هم عوض کردم... چان خودت در جریان هستی!
کمی مکث کرد و به مینهو که حالا چهارزانو روی مبل جمع شده و چان که همزمان درحال تمیزکاری بود اما تمام توجهش هم اون سمت بود، نگاه کرد و ادامه داد.
- امنیت هردوی شما تضمین شدهست اما نمیتونستم چنین ریسکی بکنم و هر دو رو در یک موقعیت قابل شناسایی قرار بدم. محافظت از مینهو و دور نگه داشتن چان، برام راحتتره تا اینکه بخوام هر دوتون رو در یک شرایط مشابه بذارم. و مورد دوم...
چان با حرص دستمال رو کنار گذاشت و گفت:
- حتی مورد اولت هم قانع کننده نبود، الان داری میری سراغ دومی؟
تمرکزش به هم خورد اما با آرامشی که تمام تلاشش رو میکرد تا حفظ کنه، ادامه داد.
- دلم نمیخواست هیچ وقت شما دو نفر رو مقابل هم قرار بدم، تا این موقعیت برای خودم پیش نیاد. هر دوتون میدونستین که توی زندگی من حضور دارین، فقط با هم دیداری نداشتین. من برای جلوگیری از جنگ جهانی سوم توی خونهی خودم، سعی داشتم شما دو اعجوبه رو از هم دور نگه دارم تا سلامت روانم بیشتر از این نابود نشه... که متاسفانه نشد.
جملهی آخر رو با چنان حسرتی گفت که دل هر بینندهای رو ذوب میکرد اما اون دو شیر زخمی و عصبی، اهمیتی بهش ندادن.
- تو دوست صمیمیت رو از من مخفی کردی، چون فکر میکردی من یک روانی انسان هراسم که به محض دیدنش، شروع میکنم به اذیت کردنش؟ خب تا حدودی درست حدس زدی اما حداقل فکر نمیکردم داری بهم خیانت میکنی!
ذرهای پشیمونی توی حرفهای مینهو حس نمیشد، بلکه با وقاحت تمام سعی در تبرئه کردن خودش داشت.
- اگه یک کار درست توی زندگیت کرده باشی، آشنا نکردن من با این مجسمهی کثافت بود.
- جیسونگ، اگه یکبار دیگه از این کلمات خطاب به من استفاده کنه، یک چیز بیشتر از تف کف خونهاش گیرش میاد.
- همین الان هم باید ممنون جیسونگ باشی، وگرنه به جرم ورود غیرقانونی و مزاحمت، داخل زندان بودی.
مینهو پوزخند حرصدراری زد و همچنان به جیسونگ خیره موند.
- جفتتون خفه شین...
- هرچیزی که اینجا میبینی، تقصیر خودت بود. باید زودتر صحبت میکردین.
جیسونگ با حرص مشهودی به مینهو که حتی پوزخندش پررنگتر بهنظر میرسید، چشم دوخت اما پسر کوچیکتر، واقعا اهمیتی بهش نمیداد چون میدونست جیسونگ دربرابرش فقط یک تبل تو خالیه، چیزی جز حرف نبود.
- باهاش موافقم...
چان بدون نگاه کردن بهشون، گفت و جیسونگ دستش رو بین موهاش برد و نالید:
- خوبه که حداقل توی یک چیز باهم موافقید.
کلافه از وضعیت چان، حرصش رو سرش خالی کرد.
- چان، بس کن. اون قسمت سوراخ شد!
نه این روح و روان منه که سوراخ شده و عمر و جوونیم از دست تو و اون مرتیکه و این بچه، داره از اون سوراخی میریزه بیرون! نمیتونی ببینی زندگیم به چه افتضاحی کشیده شده؟ واقعاً فکر میکنی با این شویندهها پاک میشه؟ مجبورم از...
- فکرش رو هم نکن بذارم از وایتکس استفاده کنی. تو الان تنها نیستی و باید به فکر اون بچهی بیچاره هم باشی. این براش خیلی خطر داره.
این حرف جیسونگ، در عین منطقی بودن، کاملاً برای چان غیرمنطقی بود. همین باعث شد صدایی غرشمانند از ته گلوش، به نشانهی اعتراض، خارج بشه.
- یعنی چی؟ پس چطوری این افتضاح رو تمیزش کنم؟
قبل از اون که جیسونگ حتی بتونه جواب دوستش رو بده، مردی که عامل مصیبت اون روز چان بود، خندید و بعد از جلب توجه بقیه، به حرف اومد.
- واو جیسونگ، من فکر میکردم تو وسواسیترین آدمی هستی که به عمرم دیدم. اما مثل این که رفیقت وضعیتش خیلی وخیمه. بهت امیدوارم شدم عزیزم.
جیسونگ هشدار داد که این رفتار و حرفهاش رو تموم کنه و همهی این خواستههاش رو با دو کلمه بیان کرد.
- مینهو، لطفاً.
مینهو بدون توجه به لحن هشداردهندهی مأمورمخفی، با همون لبخند روی مخش، رو به چان گفت:
- میتونم برات یه وقت از روانپزشک بیمارستانمون بگیرم. البته فکر نکنی ازت خوشم اومده ها... دلم به حال اون بچهی طفلکی میسوزه که گیر تو افتاده.
اون مرد واقعاً میتونست تکتک رشتههای عصبی چان رو توی دستش بگیره و دونهدونه از جاشون بکنه. واقعا از حجم وقاحت و زبون درازیش به ستوه اومده بود و با از دستدادن کنترلش که به سختی به دستش آورده بود، دستمال رو روی زمین کوبید. از جاش بلند شد و با اخمهایی که در اون لحظه واقعاً ترسناک شده بودن، مقابل مینهوی پررو و لجباز ایستاد. انگشتش رو به سمتش گرفت و با صدایی که به سختی کنترل میشد تا بالاتر از حد معمول نره، مرد رو مخاطب قرار داد.
- من فکر میکنم اون بیمارستانی که آدم چرکی مثل تو که فاصلهی حمومرفتناش به ماه میکشه، دکترشه، هیچ اعتباری نداره.
مینهو، دستهاش رو روی سینهاش در هم قفل کرد و ناباورانه خندید. سپس از جاش بلند شد و متقابلاً مقابل چان خشمگین ایستاد.
- واو خدای بزرگ... این یارو واقعاً مشکل داره. یه ماه؟ بهت گفتم دیروز حموم بودم!
حالا صدای هردو، مجدداً بالا رفته بود و این وضعیت، باعث میشد جیسونگ به راهحلی مثل چکوندن ماشهاش اون هم وقتی لولهی کلت عزیزش داخل دهن گشاد اون دو نفر قرار داره، برسه. وسوسهانگیز بهنظر میرسید اما قبلش، سعی کرد با مداخلهی به جا، هردوی اونها رو آروم کنه.
- بهتون هشدار میدم که دوباره شروعش نکنید وگرنه اینبار بدون تعلل، یه گلوله توی مخ پوک هردوتون خالی میکنم! صبر کن ببینم... مینسو کجاست؟
.
.
.
YOU ARE READING
My Boyfie Is A Killer
Fanfictionاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...