Part 12

80 14 0
                                    


کلت رو روی میز گذاشت، تا تمام تمرکزش رو به پسر پرحرف پشت خط بده.
- چی گفتی؟
- من و تو، پنج ماهه با هم رابطه داریم ولی تا حالا جز خونه‌ی تو، جای دیگه‌ای نرفتیم. داشتم به یک قرار فکر می‌کردم.
- قرار؟
این واژه براش ناآشنا بود. دوران مدرسه‌اش به عنوان یک فرد نامحبوب و ترسناک که عاشق دوستش بود، حساب می‌شد و بعد از اون به اجبار پدرش وارد تیم ضربت شد. هیچ وقت فرصتی برای تجربه‌ی زندگی عادی هم سن و سال‌هاش نداشت. اصلا عادی بود چی بود؟ حتی رابطه‌اش با مینهو هم عادی به حساب نمی‌اومد. اون به جای تکون دادن زبونش برای اعتراف احساسات نشسته توی قلبش، ترجیح داد باسنش رو تکون بده و در این پنج ماه هم زمان گذاشت تا آدمی که خودش وارد زندگیش کرد رو ارزیابی کنه.
- آره، داشتم به چندتا گزینه نگاه می‌کردم اما احتمال دادم تو خوشت نیاد پس بهترین‌هاش رو انتخاب کردم. اولینش سینماست! یک انیمه‌ی سینمایی جدید اکران شده، خیلی درامه شاید خوشت نیاد ولی بهترینه! اسمش "I Want to Eat Your Pancreas" و دوست دارم با هم ببینیم؛ بعدش هم بریم به ایونت مخصوصی که بین اوتاکوها برگزار میشه. واقعا بینظیره! ناهار هم...
مینهو مثل همیشه پرحرفی می‌کرد اما توی ذهن جیسونگ فقط یک چیز بود، چطور عادی باشه؟ چیکار کنه که مینهو ازش خسته نشه یا بهش شک نکنه؟ درسته که در مورد شغلش گفت و تمام این مدت سعی کرد، دیواری که خودبه‌خود از ترس و استرس، دورشون کشیده شده بود رو بشکنه اما گاهی توی نگاه براق و پاک مینهو، چیزی رو می‌دید که از فهمیدنش واهمه داشت.
روز بعد با باز کردن چشم‌هاش، چهره‌ی غرق خواب مینهو رو روبه‌روش دید. از زمانی که تصمیم گرفت رمز در رو بهش بده، گاهی قبل از طلوع خورشید به اونجا می‌اومد تا به قول خودش، اولین تصویری که برای شروع روز می‌بینن، چهره‌ی هم دیگه باشه و جیسونگ حساس و گوش به زنگ حتی متوجه این ورود غیرقانونی هم نمی‌شد. البته از این موضوع به هیچ عنوان ناراضی نبود؛ مینهو و قوانین عجیبش، ذره‌ذره درونش رخنه کرده و شخصیتی که سال‌ها وقت گذاشته و از خودش ساخته بود رو نابود می‌کرد. خنده‌های بلندش، هیجانش حین دیدن یک برنامه کودک احمقانه، تعریف در مورد اتفاق بامزه‌ای که توی دانشگاه یا بیمارستان افتاد و هر چیزی که به روزمرگی‌هاش مربوط بود، برای جیسونگ لذت بخش شده بودن.
موهای لختش رو کنار زد تا چهره‌ی معصومانه‌اش رو بهتر ببینه. اگه روزی به‌خاطر جیسونگ، این تصویر بی‌نقص آسیب می‌دید، می‌تونست‌ از زیر بار گناهش کمر راست کنه؟ فقط پنج ماه توی زندگیش بود اما جیسونگ باور داشت صدها سال در زندگی‌های قبلیش با این مرد عشق بازی کرده و توی احساسات پاکش غرق شده که چنین حس عمیقی بهش داشت و تنها با فکر آسیب دیدنش، از درون می‌سوخت!
عشق، خطرناک‌ترین سلاح بشر بود. اکسیتوسین در قلب جیسونگ، چیزی رو تولید کرد که هیچ سازنده‌ای، سلاحی تا این حد کشنده و آسیب زا تولید نکرد. ضعفی که این حس، درونش به وجود می‌آورد، به اندازه‌ی نشئگی بعد از مصرف مواد، دردناک و اعتیادآور بود. دور‌ موندن از اون بلای دوست‌داشتنی دیگه برای قاتل سیاه بخت ممکن نبود.
- صبح بخیر!
صدای بم و خسته‌ی مینهو، بدون باز کردن چشم‌هاش لبخند رو روی لب‌های جیسونگ نشوند. در کنار دکتر زیباش خبری از خنده‌های دیوانه‌وار و هوس‌آلودش نبودن. احساساتی که سال‌ها ته نشین شده بودن، درگیر گردابی شدن که تمام زندگیش رو پر کردن.
کمی خودش رو بالا کشید و روی شقیقه‌ی پسر رو آروم و طولانی بوسید. هوم آرومی که مینهو به‌خاطر برخورد لب‌هاش کشید، بیش از اندازه جذاب بود.
- صبح تو هم بخیر. کی اومدی؟
- نمی‌دونم! چهار بود فکر کنم، به هرحال هنوز خورشید بالا نیومده بود.
این جمله شبیه کدی بود که تمام داده‌ها رو به ذهن خسته‌ی مینهو برگردوند. بلافاصله صاف ایستاد و جیسونگ به اجبار ازش کمی فاصله گرفت.
- ساعت چنده؟ برای قرار دیرمون میشه.
- ساعت هشت صبح هیچ سینمایی باز نیست!
دکتر حواس‌پرت نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عددی که روی مانیتور کوچیکش می‌درخشید، ناامید بغل دوست پسرش افتاد. خودش رو مثل بچه گربه‌ای که بغل مادرش می‌خوابید، جمع کرد و کامل در آغوش جیسونگ جا گرفت و با ناراحتی گفت:
- عادلانه نیست. من خیلی برای امروز هیجان داشتم ولی زمان اصلا نمی‌گذره.
جیسونگ موهای تیره‌اش رو به آرومی نوازش کرد اما جوابی برای شکایت پسر نداشت پس سکوت کرد.
- تو چی؟
سرش رو بالا آورد و با چشم‌های درشت که بزرگ‌ترین نقطه ضعف قاتل حرفه‌ای بود، منتظر بهش خیره شد. جیسونگ در جواب چیزی برای گفتن نداشت اما یک‌بار دیگه هم نمی‌تونست سکوت رو به عنوان پاسخ بهش تحویل بده.

My Boyfie Is A Killer Donde viven las historias. Descúbrelo ahora