Part 24

92 22 21
                                    


پایین تنه‌اش بابت نشست طولانی مدت روی زمین خشک، سر شده بود با این حال تلاشی برای تغییر مدل نشستنش نکرد. انگار هنوز هم امید داشت اون در باز بشه، مینهو با لبخند احمقانه‌ای وارد بشه و بگه تمام حرف‌هاش شوخی بودن. می‌خواست اما نمی‌تونست باور کنه تا این حد حضورش توی زندگی اون پسر آزاردهنده بود. به قول مینهو خیلی داشت فکر می‌کرد و این فکر کردن زیاد رو دوست نداشت چون افکار مالیخولیایی که همیشه ته‌نشین بودن، با یک تکون ریز به تکاپو افتادن و گردبادی از حرف‌های گفته و نگفته رو یادآور می‌شدن. برای اولین بار از فکر کردن می‌ترسید. بعید می‌دونست آدم دیگه‌ای باشه که چنین حسی رو پشت سر بذاره.
دلش می‌خواست مغزش رو در بیاره، بذاره یک گوشه و بهش بگه «تو فعلا خفه شو! نباش، صدایی تولید نکن و بذار حس کنم خالی شدم.» ولی همون زمان به خصوص که تمایل به نبودن داشت، به مغزش موتور توربو نصب کرده بودن و با تمام قوا برای از پا درآوردنش تلاش می‌کرد.

هان جیسونگی که روی جنازه‌ی دوست و دشمن پا گذاشت و جلو رفت، توان ایستادن روی پاهاش رو نداشت. هان جیسونگی که هیچ‌کس نتونست به زانو در بیاردش، جلوی حرف‌هایی که چیزی جز حقیقت نبودن زانوهاش شل شدن و سقوط کرد.
آه بلندی کشید و تمام دردش رو بی‌صدا فریاد زد. چندبار تلاش بی‌نتیجه برای سرپا ایستادن، ناامیدش کرد و این‌بار کامل روی پارکت‌های سرد کف سالن دراز کشید. سقف سفید هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد تا جایی که به اندازه‌ی تابوت بهش فشار بیاره. تلاشی برای بیرون اومدن نمی‌کرد اما انتظار داشت مینهو رو ببینه شاید اکسیژن با ریه‌هاش دوباره دست دوستی بده. صد حیف که اون روز، روز جیسونگ نبود و دنیا بهش دهن کجی می‌کرد.

بزرگ شدن ترسناک بود. باز هم مینهو درست می‌گفت بالا رفتن سن به معنای بزرگ شدن نیست. برای بالغ شدن چند بارزه‌ی مشخص بود و یکی از اون‌ها قطعا پذیرفتنه. جیسونگ باید یاد می‌گرفت بپذیره. شرایط غیرقابل اجتناب زیادی پیش میومدن و برای مرد تیر و تفنگ‌ها مدیریتش باید آسون می‌بود ولی جیسونگ فقط همین بود؛ مرد و تیر و تفنگ‌ها!
عاشق بود اما عاشقی بلد نبود. دوست داشت اما نشون دادنش رو نمی‌دونست و فکر می‌کرد تا ابد می‌تونه با پشت گوش انداختنش دنیایی که روی آوار گذشته‌اش ساخته بود رو حفظ کنه. جیسونگ یاد گرفته بود، عمل نمی‌کرد. می‌خواست اما نمی‌تونست و اگه عمل هم می‌کرد، نمی‌تونست نتیجه‌اش رو بپذیره. هان جیسونگ همه چیز تمام ضعیف بود و حس می‌کرد نای جنگیدن نداره. اگه زودتر اشتباهاتش رو قبول می‌کرد، باز هم به این وضعیت دچار می‌شد؟ ای کاش جوابش رو می‌دونست.

صدای زنگ موبایل بالاخره به زندگی برش گردوند. مثل دستی که اون رو از برزخی که درونش گیر کرد، به دنیای زندگان برگشت. با نفس عمیقی سعی کرد حجم زیادی از اکسیژن ازدست‌رفته‌اش رو بازیابی کنه ولی شبیه تیکه‌های برنده‌ی شیشه تمام وجودش رو خراشید. با هر مشقتی بود جسم سنگینش رو به موبایل رسوند، به امید این که پشت اون تماس نیمه‌ی دیگه، شاید هم تمام جونش باشه. با دیدن اسم جیهیو، نور کوچیکی که توی قلبش سوسو می‌زد، بلافاصله خاموش شد با این حال تماس رو وصل کرد.
- الو؟
آهی دیگه‌ای، این‌بار بلندتر از دفعه‌ی قبل کشید و جواب داد:
- چی شده نونا؟

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now