Part 4

243 38 0
                                        


نفس‌هاش یکی در میون می‌اومدن اما برای یک لحظه هم متوقف نشد. جابه‌جایی اون همه کتاب از خونه‌ی خودش به ماشین و از ماشین به خونه‌ی مانگاکا، اصلا آسون نبود.
به محض درک این حقیقت، جیسونگ رو مثل یک کیسه‌ی غذا دنبال خودش کشید و به سمت آپارتمان و اتاق جادوییش، رفتن.
چند ثانیه پشت در متوقف شد تا نفسش تازه بشه. مانگاها رو توی بغلش جابه‌جا کرد و با دست آزادش، چند ضربه‌ی کوتاه به در زد. برای نشون دادن مانگاهای وایلد دارسی امضاشده، توسط خود مانگاکا به بقیه، دل توی دلش نبود.
- گوش کن مینهو، غرور تو در برابر پولی که از فروش این
مانگاها به دست میاری هیچه. این فقط بیزینسه، هیچ نیتی
شخصی‌ای درش دخیل نیست.
ناامید از باز شدن در، این‌بار مشت‌های قفل شده‌اش رو به در کوبید. این که زنگ واحد دقیقا کنارش قرار داشت و قطعا فشردن اون راحت‌تر از در زدن با دست‌های پر بودن، در اون لحظه به فکرش نرسید چون فقط دلش می‌خواست زودتر به افکار صددرصد اقتصادی و بدون هیچ نیت شخصیش جامه‌ی عمل بپوشونه.
قبل از اون که دوباره مشتش به پیکر در بینوا برخورد کنه، چان با چهره‌ی هیولایی و ترسناکی در رو باز و به صورت مظلوم و 
خجالت‌زده‌ی مینهو نگاه کرد.
- دیگه چیه؟ چی از جونم می‌خوای؟ سروصدات بچه رو بیدار
می‌کنه.
مینهو تا جایی که ماهیچه‌های صورتش اجازه می‌دادن، لبخند رو کش داد و تمام مانگاهای توی بغلش رو جلوی صورت متعجب مرد گرفت.
- اینا چین؟
- وایلد دارسی! همه‌شون رو امضا کن.
چان با همون هودی گشاد و شلوار جاگرش، در اون ساعت از شب جلوی در ایستاده بود و با خودش فکر می‌کرد یه انسان، چقدر می‌تونه پررو، وقیح و منزجرکننده باشه که جوابش با انگشتی که به سمت مینهو دراز شده بود، می‌شد "اینقدر".
- اصلا می‌دونی چقدر دنبال ارتیست این کار بودم؟ البته نمی‌تونم منکر ضربه‌ی سنگینی که از فهمیدن این حقیقت بهم وارد شد، بشم اما خب برای نوشتن این کار شخصیت بد و عادت‌های مزخرفت رو دخیل ندادی... که واقعا جای شکرش باقیه؛ و خوشبختانه خلاقیت خوبی داری، پس...
بهشون اشاره کرد و بعد از گرفتن یک نفس کوتاه، ادامه داد.
- امضاشون کن. گوش بده، تو به من مدیونی حتی اگه به من هم نباشه به دوست پسرم مدیونی چون محض رضای خدا برای همه‌چیز آویزونشی پس با این‌کار گناهانت بخشیده می‌شه.
خودش هم می‌دونست که چقدر این مرد ازش بدش میاد پس سعی داشت با استفاده از مقصر دونستن اون و دادن یک راه گریز ازش، حرف خودش رو به کرسی بنشونه.
چان تمام مدت به این فکر می‌کرد که اون پسر چطور تونست این همه جمله رو بدون بند اومدن نفسش، پشت سر هم ردیف و قبل از خواب آرامشش رو سلب کنه اما هیچ قصدی برای افتادن توی اون دام نداشت. مدتی بی‌حرف، نگاهش رو بین مانگاهای چاپ اول مجله‌ی جامپ و چشم‌های مصممش چرخوند. کاملا مشخص بود که چقدر برای جمع کردن اون مانگاها تلاش کرده اما چان با بی‌رحمی تمام گفت:
- اینکه من به اون‌ها دست بزنم رو از فکرت بنداز بیرون و اگه یک‌بار دیگه در این خونه زده بشه، بدون اهمیت به جیسونگ، زنگ می‌زنم به پلیس.
در رو روی صورت آویزون شده و کلافه‌ی مینهو بست اما صدای بلند پسر حتی از پشت در هم به گوشش می‌رسید.
- شاید الان این‌طوری رفتار کنی اما من بالاخره مجبورت می‌کنم...
چان با آرامشی که از عصبی کردن اون آدم رومخ پیدا کرده بود، از در دور شد و مهمون مزاحمش رو پشت در رها کرد.
روزمرگی‌ها همیشه مورد علاقه‌ی مینهو بودن. روزهایی که جیسونگ با اون عینک بزرگش، روی کاغذهای اطرافش خم می‌شد و گاهی زیرلب چیزی زمزمه می‌کرد. بوی غذایی که در شرف آماده شدن بود، در فضا می‌پیچید و قسمت جدید انیمه‌اش با صدای بلند درحال پخش بود. این قطعا یک برش زیبا و بی‌نقص از زندگی آرومی بود که پسر آرزوش رو داشت.
بعد از گذروندن یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات زندگیشون، هر دو به این آرامش نیاز داشتن. البته هنوز هم بخش اعظمی از مشکلاتشون باقی مونده بودن چون زمان زیادی برای صحبت درموردش نداشتن.
با شنیدن صدای زنگ در آپارتمان، مینهو انیمه‌ای که هیچ تمرکزی روش نداشت رو متوقف کرد و با تعجب به اون سمت حرکت کرد. افراد کمی ممکن بود که بهشون سر بزنن و از بین اون افراد کم، تقریبا هیچ‌کدوم در این ساعت از شب نمی‌اومدن.
از اتاق مخصوص انیمه‌اش بیرون اومد و به جیسونگ که توی پذیرایی مشغول بود و حالا اون هم با تعجب ایستاده و به در نگاه می‌کرد، خیره شد. با اشاره‌ی جیسونگ متوقف شد و خود پسر با قدم‌های سریع و بی‌صدا، خودش رو به در رسوند. هیچ‌کس بدون وقت تماس باهاش، به این آپارتمان سرنمی‌زد و همین دلیل باعث نگرانی مامور مخفی شد.
از چشمی به راهرو نگاه کرد و با دیدن یک چهره‌ی آشنا، آه بلندی کشید. هیچ رقمه حوصله‌ی این آدم رو نداشت. در رو باز کرد و بلافاصله یک دختر ریز و پرسروصدا وارد شد.
- سلام پسرا، نونا این‌جاست تا شما رو توی عشق و علاقه‌ی زیاد غرق کنه.
تنها کسی که برای نگاه به چشم‌های جیسونگ مجبور بود سرش رو بالا بگیره، خواهر بزرگ‌ترش بود. البته قد کوتاه، بدترین چیزیه که از پدر و مادرش به هر دوشون رسیده.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
حوصله‌ی خواهرش رو نداشت. انرژی خواهرش حتی از مینهو هم بیشتر بود و حتی یک مکالمه‌ی عادی هم تا سرحد مرگ خسته‌اش می‌کرد.
- چه طرز برخورد با خواهر بزرگترته؟ واقعا که تمام خصوصیات خوب مامان و بابا به من رسیده و برای تو چیزی به جز زباله نمونده.
مینهو با شنیدن صدای بلند جیهیو، بلافاصله خودش رو بهشون رسوند. هر دو دست دختر پر از پلاستیک بود که به سختی حملشون می‌کرد.
- اوه نونا اونا چین؟
لبخند بزرگی با دیدن صورت زیبای مینهو، روی لب‌های جیهیو نشست. جیهیو عاشق دیدن چیزهای زیبا بود و چی‌ زیباتر از مینهو و لبخند بزرگش؟ اگه قرار بود بین برادر خونی و مینهو یکی رو انتخاب کنی، ترجیحش این بود که برادرش رو در بلندترین نقطه‌ی هالاسان رها کنه و تمام وقتش رو با مینهو بگذرونه. پلاستیک‌های نسبتا سنگین رو بالا گرفت و با چشمک کوتاهی، گفت:
- توجه بی‌پایان مادر شوهرت به عروس دوست داشتنیشه... برات کیمچی فرستاده.
شنیدن این حرف برای جیسونگ چندان لذت‌بخش نبود. دلش نمی‌خواست مدیون اون‌ها بمونه حتی اگه این دین، چند تیکه کاهوی طعم‌دار شده باشه. پدر و مادرش رو بهتر از هرکسی می‌شناخت. مطمئن بود بعد از رفتن جیهیو باهاش تماس می‌گیرن و بعد از پیش کشیدن این موضوع، برای جبران می‌خوان با معشوقه‌ی پسرشون آشنا بشن. با بی‌حوصلگی به سمت پرونده‌های پخش شده‌اش حرکت کرد و درهمون حال غرید:
- چرا قبول کردی؟
دختر بزرگ‌تر بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که پلاستیک‌ها رو به مینهو می‌سپارد، جوابش رو داد.
- انتظار داشتی به جای تو به غر زدن های بی‌پایانش گوش بدم؟ من اون‌ها رو تا این‌جا آوردم و اولین چیزی که می‌گی اینه؟ خیلی بی چشم و رویی جیسونگ...
- کسی ازت چنین چیزی نخواست.
مینهو بی‌توجه به بحث همیشگی اون خواهر و برادر، خودش رو به آشپزخونه رسوند و بلافاصله اولین ظرفی که به دستش رسید رو باز کرد. دست پخت مادر جیسونگ واقعا خوب بود و این رو از چیزهایی که گاهی توسط جیهیو براشون ارسال می‌شد،‌ متوجه شد. به جز جیهیو، جیسونگ اون رو به هیچ کدوم از افراد نزدیکش معرفی نکرد. با یادآوری این که حتی با دوست به اصطلاح صمیمیش هم آشنا نشده بود، ناراحتی‌ای که سعی داشت نسبت بهش بی‌توجه باشه، تشدید شد. برای تغییر روحیه‌ی خودش، یک تیکه از کیمچی رو جدا کرد و به محض خوردنش، طعم شیرین و خوشش رو حس کرد.
- وای من عاشق مادرشوهرمم!
- اونم همین‌طور، البته تا قبل از اینکه بفهمه عروسش یک پای اضافه وسط دوتا پای دیگه‌اش داره که از اون برای...
- لطفا چرت‌وپرت گفتن رو تموم کن.
خواهر بزرگ‌ترش با وجود اینکه یک روانشناس موفق بود اما‌ هنوز هم هیچ فیلتری برای حرف‌های داخل ذهنش نداشت. به هرچیزی که فکر می‌کرد، روی زبونش جاری می‌شد. زندگی با آدم‌های روراست و رکی مثل اون اصلا آسون نبود. جیسونگ همیشه از اعماق وجودش دلش برای بیمارهای جیهیو می‌سوخت. این رو می‌دونست که شغل خواهرش بیشتر از هرچیزی براش مهمه و در اون جدیه اما هیچ خواهر و برادر سالمی، نمی‌تونستن نقاط قوت هم دیگر رو ببینن.
مینهو از این وضعیت به خنده افتاد. برعکس جیسونگ اون عاشق جیهیو و اخلاق منحصر به فردش بود. اون دختر صادق، مهربون و بامزه‌ بود و نقطه‌ی مقابل جیسونگ قرار داشت. اگه جیسونگ سیاه باشه، جیهیو کاملا سفیده؛ این خواهر و برادر از نظر مینهو، دقیقا به اندازه‌ی ماه و خورشید متفاوت و زیبا بودن. با ذوقی که چندان به مزاج جیسونگ خوش نیومد، گفت:
- عاشق وقتاییم که جیهیو این‌جاست... می‌تونی من رو به فرزندخوندگی قبول کنی، تا با هم زندگی کنیم.
دختر موهای کوتاه و سیاهش رو پشت گوش فرستاد و با خنده‌ی حرص‌دراری به جیسونگ عصبی نگاه کرد. برادر کوچیک‌ترش هیچ وقت نمی‌تونست احساساتش رو مخفی کنه، حداقل نه برای جیهیویی که از بچگی کنارش بوده و تمام زیر و بمش رو حفظ بود.
- نیازی به این کارها نیست عزیزم؛ همین که از این احمق جدا بشی، من رو کنارت داری.
- اگه دست از سر دوست پسرم برداری و بری، خوشحالم می‌کنی.
کامل به پشتی کاناپه‌ی قهوه‌ای رنگ تکیه داد و هر دو ابروش رو بالا فرستاد.
این حرکت اعلان جنگ معروف بینشون بود. اگه کمی جوون‌تر بودن، احتمالا شروع می‌کردن به کتک زدن همدیگه اما به عنوان دو فرد عاقل و متمدن، تصمیم گرفتن به عنوان یک خانواده مشت‌هاشون رو توی صورت دشمنانشون بزنن تا خودشون. خانواده‌ی پارک بیشتر از دوست، دشمن داشتن و همین موضوع دلیلی بزرگی برای این آتش‌بس بود.
جیهیو با ناز و نرمی‌ای که فقط در برابر مینهو به کار می‌برد، جواب داد:
- چطور می‌تونم مینهو کوچولوم رو کنار مجسمه بلاهت مثل تو تنها ول کنم.
- من و مینهو کوچولوت چند ساله که با هم زندگی می‌کنیم.
جوری مینهو کوچولو رو با غیظ گفت که حتی مینهویی که تمام مدت شاهد اون دعوای کودکانه بود هم نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره.
- معلومه که خیلی بهش سخت گذشته؛ از آخرین باری که دیدمش، چند کیلو لاغرتر شده.
گاهی جیسونگ به اینکه جیهیو خواهر اونه یا مینهو شک می‌کرد. آخرین باری که خواهر بزرگ‌ترش براش نگران بود، برمی‌گشت به زمانی که به‌خاطر اشتباه خودش به جیسونگ هشت ساله به جای شکلات، صابون‌های عروسکی داده بود و اون رو تا مرز مسمومیت و عفونت گوارشی کشوند. از همون روز جیسونگ نسبت به هر غذایی که می‌خورد، خصوصا اگه خواهرش بهش بده، وسواس خاصی پیدا کرده بود.
مینهو از این همه توجه نونای عزیزش، بعد از بی‌توجهی‌های پی‌درپی جیسونگ، ذوق زده روی کاناپه کنارش نشست و با لحنی که معمولا با بچه‌های کوچیک‌تر هم‌صحبت می‌شد، گفت:
- نونا می‌دونستی هانا بهم خیانت کرده؟
- منظورت چیه؟
چشم‌های درشت و مشکی رنگش رو گرد کرد و متکای کنارش رو سمت جیسونگ که با بی‌خیالی پا روی پا انداخته بود، پرت کرد.
- چطور تونستی این کار رو با گربه کوچولوی من بکنی؟
جیسونگ دستش رو داخل موهای لختش برد و به همشون زد. از وقت‌هایی که این دو نفر، شمشیرهاشون رو برای نابود کردن اعصاب و روانش تیز می‌کردن، متنفر بود.
- داره در مورد چان حرف می‌زنه. فکر می‌کرد معشوقمه.
شنیدن همین جمله کافی بود تا جیهیو با صدای بلند شروع به خندیدن بکنه. از همون خنده‌هایی که اگه کسی اطرافش بود، به‌خاطر شدت ضربه‌هاش، سیاه‌وکبود می‌شد.
- واقعا؟ اوه مینهو تو خیلی کیوتی...
دستش رو دور گردن پسر کوچیک و بامزه‌اش حلقه کرد و سرش رو به بازوی پر پسر تکیه داد. مینهو از دیدن واکنش جیهیو، متعجب پرسید:
- تو هم می‌شناختیش؟
- معلومه! تنها دوست این احمقه...
به سمت جیسونگ چرخید و با ته خنده‌ای که هنوز توی صورتش مشخص بود، ادامه داد.
- هنوز زنده‌ست؟ فکر می‌کردم بعد از رد کردن پیشنهاد درمان از سمت من، خودش رو کشته باشه.
مینهو درجریان معنی اون حرف‌ها نبود اما به سرعت جواب داد.
- نه تنها زنده‌ست، بلکه یک بچه‌ی دو ساله هم داره.
- چی؟ این بچه راست می‌گه جیسونگ؟ اون آدم وسواسی چطور تونسته پروسه‌ی سکس رو بدون خالی کردن الکل ضدعفونی روی بدناشون، انجام بده؟
در ذهن جیهیو، اینکه چان با اون وسواس دیوانه‌وارش بتونه حتی یک نفر رو بدون نگرانی لمس کنه هم عجیب بود، چه برسه به این فرایند وقت‌گیر و نه‌چندان بهداشتی.
افکار منحرفانه‌ی خواهرش، کاملا از صورتش مشخص بود. تنها دو سال اختلاف سنی داشتن اما هیچ وقت موفق نشد اون رو درک کنه.
- برای قبل شدت گرفتن وضعیتشه. بچه‌ی ایرینه.
- اوه ایرین... ببینم مگه از هم جدا نشده بودن؟
لعنت به این فراموش‌کاری! جیهیو درمورد مرگ یکی از نزدیک‌ترین دوستانش اطلاعی نداشت. اون واقعا ایرین رو دوست داشت و بهش اهمیت می‌داد و حالا جیسونگ مجبور بود این خبر ناراحت کننده رو بهش بده.
- ایرین مرده!
لبخند از روی صورت زیبا و کوچیک جیهیو، هر لحظه کم‌رنگ‌تر می‌شد. به چشم‌های مطمئن و بی‌حس برادر کوچیک‌ترش خیره موند و تنها یک کلمه از بین لب‌هاش خارج شد.
- اوه...
جو سنگینی که در اتاق حکم فرما شد، مینهو رو مضطرب کرد. دلش نمی‌خواست ناراحتی رو توی صورت نونای عزیزش ببینه پس اولین چیزی که به ذهنش رسید رو به زبون آورد.
- فکر کنم غذا آماده شده... جیهیو بهم کمک می‌کنی؟
دختر بلافاصله نقاب بی‌خیالی و شادی رو روی صورتش گذاشت و از روی کاناپه بلند شد.
- دست‌پخت خرگوش کوچولوم چیزیه که هیچ وقت نمی‌تونم ازش بگذرم.
- پودینگ هم درست کردم... هانا تا کی قراره همون‌جا بشینی؟
.
.
.
جیهیو به مینهوی مست که خودش رو روی کاناپه جمع کرده و هر از گاهی صدایی از خودش تولید می‌کرد، نگاه کرد و ریز خندید.
- مطمئنی می‌تونی رانندگی کنی؟
به برادر کوچیک‌ترش نگاه کرد و با صدای پایین، طوری که مینهو رو بیدار نکنه، گفت:
- اگه نتونم تو من رو می‌بری؟
- آره...
از جواب سریع جیسونگ به خنده افتاد و با آرنج، ضربه‌ای نسبتا محکمی به شکم سفت و چند تیکه‌اش زد.
- نه خوبم. مینهو خیلی زیاده‌روی کرد، حواست بهش باشه.
جیسونگ به پسر کوچیک‌تر که به سختی روی کاناپه جا گرفته بود، خیره شد‌.
- آره، از دیدن تو هیجان‌زده شده بود.
- چان چطوره؟
از سوال یهویی خواهرش جا نخورد؛ مطمئن بود که بالاخره این سوال رو ازش می‌شنوه. هرچقدر هم انکار کنه، گذشته ردی از خودش توی زندگی باقی می‌ذاره.
- اون خب... سعی می‌کنه از پسش بربیاد.
- یک پسر بچه، اصلا آسون نیست.
از یادآوری مینسوی کوچیک و بامزه، لبخند محو شده روی صورتش برگشت. مدت زیادی نبود که با اون فرفری شیطون آشنا شده بود اما پسرک به طرز عجیب کارش رو توی تسخیر کردن قلب دیگران، بلد بود.
- نمی‌تونم بگم آسونه اما من کنارش هستم و اجازه نمی‌دم مشکلی براش پیش بیاد.
- تو دوست فوق‌العاده‌ای هستی جیسونگ.
گاهی به دوستی بین برادرش و چان حسودی می‌کرد. اون‌ها برای هم چیزی بودن که جیهیو هیچ وقت جایی بینشون نداشت. بیشتر خاطرات مشترکشون درحالی بود که دختر بیچاره برای وقت گذروندن با اون دو نفر، ساعت‌ها بحث و گریه رو پشت سر می‌ذاشت.
چان جزو سه فرد مهم زندگی جیسونگ بود و خواهد موند.
- چان، مثل بچه‌ایه که تازه راه رفتن یاد گرفته و اگه دستش رو ول کنم، به خودش آسیب می‌زنه.
به‌خاطر توصیف برادرش، چان رو پسر دوساله‌ای تصور کرد که با موهای پرپشت و فرفری که دست‌های جیسونگ رو گرفته و با قدم‌های آروم و لنگونی به سمت جلو حرکت می‌کردن.
از شدت بامزگی ورژن کوچیک شده‌ی چان، لبخندی زد و با شیطنت مضاعف به پسر مست اشاره کرد.
- مینهو چی؟
برای جواب دادن به این سوال، حتی نیاز به فکر کردن هم نداشت؛ پاسخ این سوال، حتی از روز هم روشن‌تر بود.
- مینهو؟ اون فانوسیه که زندگی من رو روشن کرده‌. اگه اون نباشه من نمی‌تونم یک قدم هم بردارم، بدون اون من هیچ فایده‌ای برای کسی ندارم.
این حرف بیشتر از زیبایی ترسناک بود. نمی‌دونست علاقه‌ی اغراق‌آمیز و بیمارگونه‌ی برادرش به مینهو درنهایت به کدومشون آسیب می‌زنه اما یقین داشت که این احساسات، با توجه به شخصیت متفاوت هر دو نفر، خیلی چالش برانگیز می‌شه.
بعد از خداحافظی کوتاه، جیهیو رو بدرقه کرد و به پذیرایی برگشت. مینهو با چشم‌های نیمه باز، به صورت تپل و بامزه‌ی پسری که به اندازه‌ی اولین دیدارشون زیبا بود، خیره شد.
- چرا اون‌جوری بهم خیره شدی؟
- با هم سوجو بخوریم؟
با اخم لیوان‌های روی میز رو جمع کرد تا ببره اما دستش بین انگشت‌های پسر گیج، قفل شد. سرش رو جلوتر برد و بوی الکل واضح‌تر به مشام جیسونگ رسید.
- تو همین الان هم مستی...
- خیلی وقته که دو نفری ننوشیدیم... لطفا، تو که نمی‌خوای دل من رو بشکنی، هوم؟
آه بلندی کشید و درحالی که لیوان‌ها رو سر جای خودشون می‌ذاشت، روی زمین پایین پای مینهو نشست.
- فقط دو...
- سه‌!
- سه شات. حتی یکی دیگه هم اضافه نمی‌شه.
مینهو دست‌هاش رو به هم کوبید و به سرعت خودش رو کنار جیسونگ جا داد. به‌خاطر اثر الکلی که کنی قبل خورده بود، سرگیجه‌ی خفیفی به سراغش اومد اما سرسختانه می‌خواست ادامه بده.
جیسونگ شات‌ها رو داخل هر دو لیوان ریخت اما برای مینهو کمتر از نصفش رو پر‌ کرد. دوست پسرش جنبه‌ی کمی داشت و اگه زیاده‌روی می‌کرد،‌ تا دو روز بعد سردردش باقی می‌موند. لیوان اول رو یک نفس سر کشیدن و بلافاصله دومی رو پر کردن.
برعکس دفعه‌ی قبل این‌بار طعم تند سوجو رو مزه‌مزه کرد و به آرومی محتویاتش رو خورد. به گوش‌های سرخ شده‌ی جیسونگ نگاه کرد و نیشخندی روی لب‌های پرش نشست.
- هیچ وقت از انیمه‌ی هنتای خوشم نیومده ولی بدم نمیاد فانتزی‌هاشون رو روی تو پیاده کنم.
جیسونگ با چهره‌ی درهم به مینهو که بی‌خیال مشغول سر کشیدن سومین شات سوجو بود، خیره شد و با حرص بطری رو سمت خودش کشید.
- هنتای چه کوفتیه؟
- هوم، نمی‌دونی؟
با چشم‌های خمار خودش رو به سمت پسری که از عصبانیت گوش‌هاش قرمزتر می‌شد، کشید و کنار گوشش زمزمه‌وار گفت:
- این‌جوری نمی‌شه باید عملی نشونت بدم...
دستش رو بی‌هدف روی پای جیسونگ کشید و با همون لبخند پرشیطنت ادامه داد:
- اینکه چطور باید لمس بشی یا بدنت چه واکنشی نشون بده. این‌ها رو فقط باید توی تخت توضیح بدم که متوجه بشی.
دستش رو زیر بلوز نخی و سورمه‌ای رنگ پسر ریز نقش برد و نوازش‌گونه روی پوست گرم و سفیدش کشید.
- تو خیلی چیزها رو باید برام توضیح بدی...
سرش رو روی شونه‌اش گذاشت و درحالی که لب‌هاش روش می‌نشست، ادامه داد.
- باید سعی کنی ازم دل‌جویی کنی.
جیسونگ نمی‌دونست تاثیرات سوجوئه یا دلتنگی برای این لمس‌ها اما بدنش بیش از حد داغ شده بود. کلافه سعی کرد مینهو رو از خودش جدا کنه اما دستی که دور کمرش محکم شد و لب‌هایی که پوستش رو می‌مکید، حرکاتش رو محدود کرد. تنها زمانی که اون گربه کوچولوی بامزه قدرت‌نمایی می‌کرد، زمانی بود که کنترلش رو به‌طور کامل از دست داده؛ البته کنار زدنش برای جیسونگ کار سختی نبود اما تونستن با خواستن، دو موضع متفاوته. اون هیچ وقت از این که توسط اون بدن لمس بشع، شکایتی نداشت.
مینهو بالاخره از گردن شیرین و سفیدش دل کند و سرش رو بالا گرفت. صورت جیسونگ حتی در این شرایط هم جدی بود و احساسات زیادی رو از خودش منعکس نمی‌کرد اما‌ مینهو عادت کرده بود که در این شرایط، به‌جای حرف به واکنش‌های بدنش گوش بده.
- و برای شروع، بدنت برای از بین بردن نود درصد اون ناراحتی‌ها کافی به‌نظر می‌رسه.

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now