Part 23

50 19 9
                                    


- چرا این‌جوری خوابیده؟
- نمی‌دونم. چک کن ببین زنده‌ست یا نه!
- شبیه مارمولک به دیوار چسبیده. باید از این صحنه یه عکس بگیرم.
- برای منم بفرست...
هومی کشید تا به مزاحم‌هایی که به اتاقش هجوم آورده بودن بفهمونه بیداره و می‌تونه صداشون رو بشنوه. گونه‌اش رو از دیوار جدا کرد و بدن خشک شده و گرفته‌اش رو که مثل یه تیکه سنگ خشک و سنگین شده بود، چرخوند. به لطف لامپ مزاحم، چشم‌هاش رو هم نمی‌تونست باز کنه پس ساعد دست راستش رو روشون گذاشت و خمیازه‌ی بلندی کشید.
- صبح بخیر قهرمان.
دستش رو اونقدری بالا برد که بتونه چهره‌ی مینهیوکی که روی مبل جا خوش کرده بود، ببینه.
- شما دو تا اینجا چیکار می‌کنین؟
با صدای دورگه و بم این رو گفت.
- خواستیم زودتر از همه ببینیم شیفت شب چه بلایی سرت آورده.
هنوز مغزش نمی‌تونست کامل پردازش کنه تا جواب مزه‌پرونی‌های دوجون رو بده پس باز هم چشم‌هاش رو روی هم گذاشت. بعید می‌دونست بیشتر از دو ساعت تونسته باشه بخوابه و بدنش برای ده دقیقه خواب بیشتر جون می‌داد.
- همیشه می‌گفتی بدت میاد شیفت شب بمونی. ببینم طلسم شدی؟ وقتشه ببریمت پیش شمن؟
یهویی از جاش بلند شد، با حرکت یهوییش حتی دوجون که بالای سرش ایستاده بود و حرف می‌زد، جا خورد و یک قدم عقب رفت.
- واقعا روح نفرین شده رفته توی بدنش.
بالشتش رو برداشت و بی‌حواس به سمت پسر کوچیک‌تر پرتاب کرد بلکه از حرافی اول صبحش دست برداره.
- محض رضای خدا میشه خفه شی؟
دوجون با خنده بالشت سفید رو توی هوا گرفت و درحالی که توی بغلش می‌فشرد، روی تخت کنار دوستش نشست.
- هیونگ راست گفتی، مینهو هیونگ داره مراحل افسردگی رو می‌گذرونه.
با گیجی اول به دوجون بعد به مینهیوک که با تاکید سرش رو تکون می‌داد، نگاه کرد.
- چه...
صدای دورگه‌اش رو که به سختی از ته گلو در میومد رو صاف کرد و ادامه داد:
- چه افسردگی‌ای؟
- افسردگی عدم پذیرش واقعیت!
پسر بزرگ‌تر درحالی که به صورت درهمش اشاره می‌کرد، این رو گفت و باعث شد خود مینهو هم صورتش رو لمس کنه. از روی تخت بلند شد و درحالی که دستش رو داخل شلوار می‌برد تا زیر کش مزاحم باکسرش رو بخارونه، چشم غره‌ای حواله دوست دوران کودکیش کرد.
- اگه دوتا گردن کلفت مزاحم شما رو هم از خواب بیدار کنن، افسرده می‌شین.
دوجون کامل روی تختی که هنوز هم گرم بود، دراز کشید و نگاهش رو به مینهویی که لخ‌لخ‌کنان به سمت سرویس بهداشتی کوچیک اتاق می‌رفت داد. با لودگی صداش رو بالاتر برد و گفت:
- اونی که هر روز کنارش بیدار میشی از ما گردن کلفت‌تره.
در بسته شد ولی باعث نمی‌شد تا مینهویی که حالت کامل خواب از سرش پریده، سکوت کنه.
- با این تفاوت که من عاشق اونم ولی تو رو به زور تحمل می‌کنم.
صدای کلافه‌اش هر دو رو به خنده انداخت. این که انقدر راحت در مورد احساساتش صحبت می‌کرد، همیشه باعث تعجبشون می‌شد. اوایل شاید فکر می‌کردن همه چیز براش تازگی داره و طبق معمول بعد از یک مدت ازش خسته میشه اما مینهویی که بعد از پنج سال حتی حاضر شد خودش رو تغییر بده تا رابطه‌اش تموم نشه رو فقط یک‌بار دیگه مینهیوک دیده بود. زمانی که دست توی دست پدرش به خونشون اومد و با هیجان روبه دوستش گفت می‌خواد دکتر بشه چون به‌نظرش باحال‌ترین کار دنیاست. اون موقع هم مینهیوک فکر می‌کرد این علاقه‌ی افراطی مثل هیجانش نسبت به یکی از انیمه‌هاست ولی خیلی زود با جدیت بی‌سابقه‌ای توی دوستش روبه‌رو شد.
در سرویس بهداشتی باز شد و مینهویی که با پایین تیشرت ساده‌ی طوسی رنگش مشغول خشک کردن صورتش بود، با همون شونه‌های افتاده بیرون اومد. دوباره روی تخت کنار پای دوجون نشست و روبه‌ مینهیوک گفت:
- با هیونگم بحث کردم...
- همون هیونگی‌ که مخ دوست دخترت رو زد؟
اهمیتی به بریده شدن حرفش توسط دوجون نداد و فقط سرش رو بالا و پایین تکون داد.
- من فقط یه برادر دارم دوجون یا حداقل داشتم.
- چی شده؟
آهی خفه‌ای کشید و پشتش رو به پاهای دونگسنگش تکیه داد.
-‌ نمی‌دونم. من از دستش عصبانی بودم ولی یهو شدم بزرگ‌ترین مقصر تاریخ.
مینهیوک تنها تونست سرش رو تکون بده و با حرف‌هاش دخالتی توی جدال درونی دوستش نکنه.
- من علم غیب داشتم؟ شمن یا جادوگر بودم که بدونم به‌خاطر من ازخودگذشتگی می‌کرده؟ چطور باید می‌فهمیدم وقتی خودش زبون باز نمی‌کرد؟
پسر بزرگ‌تر با دقت به حرف‌هاش گوش داد و بعد از مکث کوتاهی، شروع به حرف زدن کرد:
- راستش منم هیچ وقت جیوونگ هیونگ رو درک نکردم. همیشه جوری رفتار می‌کرد انگار تو بزرگ‌ترین مزاحم زندگیشی ولی حواسش به تک‌تک کارهات بود.
- استاکری چیزی بود؟
- نمی‌دونم

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now