هیکل جیسونگ با روبدوشامبر مشکی و پیژامه همرنگش، تکیه داده به چهارچوب در اولین تصویری بود که مینهو به محض باز کردن چشمهاش دید. سرش رو داخل بالشت بلند رانپو-سان قایم کرد و در همون حال گفت:
- من قرار نیست دیگه باهات حرف بزنم.
- باشه.
صدای پسر گرم بود اما مینهو از این وضعیت راضی نبود.- تو هم باهام حرف نزن.
وقتی که جوابی از سمت جیسونگ نگرفت، سرش رو بلند کرد و به اون که با همون ژست ایستاده بود، چشم دوخت. اخم عمیقی بین ابروهاش نشست و غرولندکنان ادامه داد:
- دیگه حتی نمیخوام ببینمت.باز هم سکوت جیسونگ تنها چیزی بود که نصیبش شد. کلافه بالشت رو پایین تخت انداخت.
- چرا بهم بی توجهی میکنی؟ هی باهام حرف بزن... چرا جوابم رو نمیدی؟
پسر بزرگتر یکی از چشمهاش رو برای صدای بلند دوست پسرش بست و ریز خندید. به محض این که مینهو از اتاق بیرون رفت، پشیمون شد اما میدونست نشون دادن هر واکنش مثبتی منجر به یک بحث بزرگتر سر پوشیدن اون لباس میشه پس اون شب رو با فاصلهی یک دیوار بینشون خوابیدن اما بعد از بیدار شدن و گرفتن یک دوش، خودش رو جلوی در اتاقش پیدا کرد که با یک لبخند به صورت آروم و غرق خوابش خیره مونده.
- خودت گفتی باهات حرف نزنم.مینهو عصبیتر از قبل روی تخت نشست و موهای به هم ریختهاس رو با کلافگی کنار زد.
- من گفتم باهام حرف نزن و این دقیقا به معنی این نیست که باهام حرف نزنی. تو باید سعی کنی خیلی بیشتر باهام حرف بزنی... میدونی چیه اصلا ولش کن برو بیرون میخوام بخواب... چرا داری میری؟
گاهی اذیت کردن مینهو و دیدن حرص خوردنش، بامزهترین تفریح دنیا میشد و جیسونگ هم مثل یک پسر بچهی بازیگوش شروع به انجام این کار میکرد. درحالی که چرخید تا از اتاق خارج بشه، با صدای بلندش متوقف شد. اگه مینهو یکم دیگه تلاش میکرد، میتونست حنجرهاش رو به عنوان قویترین بلندگو، ثبت جهانی کنه؛ اون صدایی که هر بار تولید میکنه از یک انسان عادی برنمیاد.
بدون این که کامل به سمتش بچرخه، سرش رو متمایل کرد و با تخسیای که در حالت معمول ازش بعید بود، جواب داد:
- خودت گفتی!- محض رضای خدا انقدر حرف گوش کن نباش و به جاش بیا اینجا و من رو بغل کن، مردک احمق بیاحساس!
لبخند روی لبهای جیسونگ عمیقتر شد و با کمال میل به سمت آغوش باز پسر حرکت کرد. موهای به هم ریختهاش رو از جلوی صورتش کنار زد و نگاهش رو بین چشمهای پف کرده و اخم بامزهاش چرخوند.
- تخت خیلی کوچیکه.
مینهو با لجبازی دستش رو کشید و هر دو با هم روی تخت افتادن.
- عیب نداره، اینجوری به هم نزدیکتر میشیم.
جیسونگ پسری که در هفت سالگیش باقی مونده و حالا با شیطنتها و لجبازیهاش جلب توجه میکرد رو سفت بین آغوشش فشرد و از آرامش حضورش لذت برد. دقیق نمیدونست از چه زمانی خودش رو تا این حد کنار این پسر باخت. اولین باری که هم دیگر رو دیدن یا وقتی که این پسر با تمام افکار روشن و زیباش آغوشش رو براش باز کرد! به هر حال مینهو تبدیل به دین و باور جیسونگ شد و هر چقدر هم که ناز کنه، اون هست تا پذیراش باشه.
ESTÁS LEYENDO
My Boyfie Is A Killer
Fanficاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...