Part 18

46 18 3
                                    


"سال 2015"

نمی‌تونست برای رسیدن آسانسور به طبقه‌ی همکف صبر کنه پس با استرس از پله‌های اضطراری بالا رفت تا خودش رو به طبقه‌ی دوم برسونه. باورش نمی‌شد اون دختر چنین کاری کرده باشه! می‌دونست دیوونه‌ست اما نه در حدی که به‌خاطر جلب توجه، دست به خودکشی بزنه.
انگشت‌هاش رو وارد یقه‌ی گپ زرشکیش کرد و به سمت پایین کشید تا از فشاری که به گلوش وارد می‌کرد، کم بشه و نفس‌های سریعش رو بهتر کنترل کنه. ته دلش مطمئن بود این اتفاق چندان جدی نیست ولی هنوز اونقدری ظالم نشده بود که راضی بشه کسی به‌خاطرش آسیب ببینه.
جلوی اتاق شماره‌ی «125» متوقف شد و قبل از وارد شدن، نگاهش رو به اطراف دوخت تا مطمئن بشه هیچ آشنایی اطرافشون نیست. اگه والدینش بویی از ماجرا می‌بردن، قطعا خونش پای خودش بود. مخفی کردن هم‌خوابه‌اش، درحالی که به‌خاطرش خودکشی کرده و توی بیمارستان خانوادگیشون بستری شده؟ مینهو باید عقلش رو از دست داده باشه اگه فکر کنه پایان این کار خوشه.
- لعنت بهت چون گائول...
زیرلب غرید و با نفس عمیقی بالاخره در رو باز کرد. دختر ریز نقشی که بین ملحفه‌های سفید تخت بیمارستان گم شده و موهای آبیش اطرافش پخش شده بودن، آخرین چیزی بود که دلش می‌خواست ببینه اما مدرک بیچارگیش همون جایی خوابیده بود که باید باشه. به آرومی نزدیک تخت شد و تخته‌ی مخصوصی که پایین تختش آویزون شده و اطلاعات کلی بیمار داخلش نوشته شده بود، سرسری نگاه کرد. به‌خاطر خوردن تعداد زیادی قرص ضدافسردگی‌، معده‌اش رو شست‌وشو داده بودن و علائم حیاتیش کاملا نرمال بود. بیمار هیچ مشکلی داخلی پیدا نکرده و فقط مدتی دچار بی‌حالی و احتمالا بیهوشی طولانی مدت می‌شد.
دقیقا همون‌طور که تصور می‌کرد، یک صحنه‌سازی عالی به خطر انداختن آینده‌ی مینهو!
- می‌دونم بیداری، باید با هم حرف بزنیم.
تخته رو سرجاش برگردوند و درحالی که یکی از دست‌هاش رو داخل جیبش فرو می‌کرد، بالای سرش ایستاد. دختر بعد از کمی تأمل، بالاخره رضایت داد تا از بیهوشی نمایشیش بیدار بشه و با لبخند اغواکننده‌ای به فرشته‌ی بالای سرش خیره بشه.
- اومدی؟
مینهو با بی‌حوصلگی چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و به جادوگر افسونگر و مزاحم این روزهاش نگاه کرد. اگه از شر این مشکل خلاص می‌شد، قسم می‌خورد که دیگه هیچ وقت با هر دختری که نظرش رو جلب کرد نخوابه و وارد روابط سرسری نشه. فقط اگه این بلای جونش از زندگیش محو می‌شد، یک پیمان نامه‌ با بندهای پرجزییات بین خودش و خدا تنظیم می‌کرد تا بنده‌ی خوب و با ایمانی باشه؛ فقط اگه می‌شد.
-‌ این از کجا در اومد؟ مردن و این مسخره بازیا؟
با چشم و ابرو به سر تا پاش که روی تخت دراز به دراز افتاده بود، اشاره کرد. همه چیز به حدی مسخره بود که حتی از دستش عصبانی هم نشد. اینجا بودنش هم فقط یک دلیل داشت؛ گائول به حدی دیوونه بود که اگه خودش رو نشون نمی‌داد، بعید نبود تا همه چیز رو به گوش پدرومادرش برسونه.
دختر جوون، لبخند بزرگی زد که ردیف سیم‌کشی شده‌ی دندو‌ن‌هاش رو به نمایش گذاشت. بودن مینهو بالای سرش، اون هم درحالی که از نگرانی قرمز شده، فقط یه نشونه داشت، این پسر واقعا عاشقش بود!
- نگرانم شدی؟
لب پایینش رو بین دندون‌هاش کشید و به آرومی گزید. دیدن چهره‌ی ذوق‌زده‌اش، انگار که تونسته یک مسابقه‌ی مهم رو ببره، مینهو رو عصبی می‌کرد ولی چاره‌ای جز تحمل نداشت.
- اگه می‌دونستم با این کار نگرانم میشی، زودتر این کار رو می‌کردم.
نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد، دو انگشت شست و اشاره‌اش رو روی گیجگاهش گذاشت و شروع به ماساژ دادن اون قسمت کرد. باورش نمی‌شد بازیچه‌ی دست یک دختر احمق شده و خودش رو مسخره‌ی خاص‌وعام کرده. کلافگی از چشم‌هاش می‌باریدن، اگه گائول کمی تلاش می‌کرد قطعا متوجه می‌شد ذره‌ای نگرانی توی وجود بی‌اهمیتش پیدا نمی‌شه ولی دربرابرش مقاومت عجیبی داشت. انگشت‌هاش رو بالاتر کشید و بین تارهای موش متوقفشون کرد. گویا جدایی مسالمت‌آمیز و بدون جنگ دربرابر این فرد جوابگو نبود پس به اجبار از سلاح مخفیش استفاده کرد. برای شروع پوزخندی روی لب‌هاش نشوند و با نگاهی از بالا به پایین، تک‌تک اجزای صورتش رو ورانداز کرد و بعد با کمی مکث بچبین کلماتش، گفت:
- فکر می‌کنی... مرده یا زنده‌ات برای من فرقی داره؟ اگه به جای خوابیدن روی این تخت، توی سردخونه بودی، شاید با تأسف زیاد برات یه تاج گل می‌فرستادم. فقط همین!
چشمک کوتاهی زد و سمت دیگه‌ی لبش رو هم به بالا کشید تا رد لبخند، روی چهره‌اش کامل بشه. به وضوح می‌تونست خاموش شدن برق هیجان رو داخل چشم‌های دختر ببینه اما اگه قرار بود همه چیز به این راحتی باشه، خیلی زودتر ناامید می‌شد.

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now