Part 15

59 17 1
                                    


- چی شده سوجین؟
- تو دردسر افتادیم...
کم پیش میومد صدای مرد پشت خط مضطرب یا نگران باشه پس شاخک‌های مأمور کارکشته با شنیدن لحن همکارش تیز شدن. عینکش دودیش رو از روی چشم‌هاش برداشت و درحالی که بخشی از حواسش پی دیدن مینهو بود، جواب داد:
- چه خبره؟
مدتی مکث و صدای قدم‌ها، تنها چیزی بودن که به گوشش رسیدن. انگار قصد داشت خودش رو به جای مطمئن‌تری برسونه تا درمورد اطلاعات مهمش صحبت کنه.

- راجع به پرونده‌ی وزیر سابقه... یه خبرهایی بود که داره دنبال مأموری که پرونده‌اش رو تحویل گرفته می‌گرده و چندتا قاتل براش اجیر کرده.
- و؟
حدس می‌زد که موضوع مربوط به آخرین پرونده‌اش باشه. از زمانی که همراه با سوجین، جایگاهشون رو در نیروی ویژه ترک کردن و عضو سازمان مخفی شدن، مدت زیادی نمی‌گذشت اما بیشتر از اون موقع دردسر داشت. در نیروی ویژه، هیچ دشمنی نداشت چون همشون وسط جهنم بودن اما حالا با وجود محدودیت‌های وحشتناک سازمان، افراد زیادی زنده مونده بودن تا ازش متنفر باشن و برای گرفتن انتقام هرکاری بکنن.
- به‌نظر می‌رسه تونستن چیزی ازت پیدا کنن. یکی از قاتل‌هایی که نشونه‌گذاری شده بود، اطراف خونه‌ات دیده شده اما نتونستیم بگیریمش؛ انگار به نقاط کور دوربین‌ها آشنا بود.
دندون‌هاش رو به هم فشرد و خشمش رو با فشردن موبایل، توی مشتش کمی تخلیه کرد. سروکله زدن با یکی دوتا قاتل براش مشکل بزرگی نبود اما مینهو گاهی توی اون خونه رفت‌وآمد می‌کرد و این یعنی احتمال مورد هدف قرار گرفتنش بالا بود.

بالاخره از ساختمون مسکونی که جلوش پارک کرده بود، مینهو با درخشان‌ترین لبخندش بیرون اومد. صورتش، به اندازه‌ی پیراهن آبی آسمونیش می‌درخشید و قلب جیسونگ رو به تپش وا می‌داشت.
- خودت می‌تونی از پیش بربیای؟
دلش نمی‌خواست دومین قرارش با مینهو رو مثل اولین بار خراب کنه پس برخلاف میلش از همکار قابل اعتمادش کمک خواست و سوجین بلافاصله جوابی رو که خیالش رو راحت کنه، بهش تحویل داد.
- البته! همین الان چندتا مامور رو می‌فرستم تا اطراف خونه‌ات رو پاکسازی کنن‌. دو نفر رو هم کنار خودت می‌ذارم.

اگه غیر از اون روز بود، قبول نمی‌کرد تا کس دیگه‌ای کنارش بمونه اما نیاز داشت تا حداقل کمی از دغدغه‌ی فکریش کمتر بشه و زمان بیشتری رو به پسر مورپ علاقه‌اش اختصاص بده.
- باشه، پس به خودت می‌سپارم.
تماس رو قطع کرد و با لبخندی که کاملا غیرارادی روی لب‌هاش جا خوش کرد، به چشم‌های مشتاق پسر خیره شد. مینهو دلش می‌خواست درمورد فرد پشت خط بپرسه اما می‌دونست علاقه‌ای به بحثی که بینشون درجریان بود، نداشت. کنجکاوی برادر مرگ بود و کنجکاوی توی زندگی کسی که خود مرگ بود، عاقبت خوبی براش نداشت.
- سلام.
مینهو و انرژی بی‌پایانش حتی با یک کلمه هم به وجود خسته‌ی جیسونگ منتقل می‌شد. این پسر که تمام زندگیش غرق گناه و تابوشکنی بود پس چطور چنین فرشته‌ای وارد زندگیش شد؟
- سلام. خیلی خوشگل شدی!
با تمام صداقتش اون جملات رو به زبون آورد و باعث شد لبخند مینهو حتی از قبل هم بزرگ‌تر بشه، جوری که فکر می‌کرد لب‌هاش فاصله‌ای تا پاره شدن، ندارن. موهایی که با وسواس جلوی صورتش پخش کرده بود رو کنار زد و با اعتماد به نفس کاذبش گفت:
- البته، من همیشه خوشگلم.

My Boyfie Is A Killer Donde viven las historias. Descúbrelo ahora