Part 5

111 23 0
                                    


مرد زخمی روی زمین افتاده بود اما خشمی که درون جیسونگ در جریان بود، حتی ذره‌ای کم نشد.‌ تفنگ رو گوشه‌ای انداخت و با خونسردی رعب‌آوری گفت:
- این‌ها کافی نیست. به چیزی نیاز دارم که اسمم رو تا ابد توی ذهنت حک کنه.
از افکار شیطانیش به خنده افتاد و به مردی که مثل یک مار خودش رو روی زمین می‌کشید تا از حمله‌ی بعدیش در امان باشه، چشم دوخت. پای راستش رو روی برآمدگی کوچیک عضوش گذاشت و به چشم‌های گشاد شده از ترسش خیره شد. مرد زخمی به راحتی می‌تونست افکار پلید هیولای روبه‌روش رو از روی چهره‌اش بخونه. سعی کرد با تمام قدرت پای جیسونگ رو از روی بدنش کنار بزنه اما هر لحظه فشار پا روی عضو حساسش بیشتر می‌شد و رگ‌های بیرون زده روی صورت قرمز شده از دردش، بیشتر خودنمایی می‌کرد.
- تموم... آخ... غلط کردم فقط بس کن، لطفا...
با گریه و بریده می‌گفت اما جیسونگ کر شده بود. فقط تا جایی که صدای شکستن چیزی و قرمزی کف کفشش از خون رو حس کرد، پاش رو بالا داد و به مرد غریبه که تا جایی که می‌تونست، دهنش رو باز کرده و فریادهاش همراه با اشک بیرون می‌اومد، خیره شد.
از دیدن عذابی که می‌کشید، لذت می‌برد. دیدن اینکه مثل یک کرم روی زمین به خودش می‌پیچه، بهش حس قدرت می‌داد. مرد بیچاره حتی نمی‌تونست دستش رو روی عضوش بذاره چون کاملا له شده بود اما دردش تمام سلول‌های عصبیش رو از کار انداخت. صدای فریادش آزار دهنده بود پس بی‌توجه به سوسکی که عاجزانه روی زمین ناله می‌کرد، از اتاق خارج شد.
کانگ بیرون اتاق منتظرش ایستاده بود و با دیدن خونی که روی بدنش نشسته، از ترس یک قدم به عقب برداشت. از جیسونگی که این نقاب ترسناک رو روی صورتش داشت، می‌ترسید. وقت‌هایی که یک هدف جلوش قرار داشت، تمام ذهنش از کار می‌افتاد و جز خشونت چیزی درونش دیده نمی‌شد.
- چیکارش کردی که خفه نمی‌شه؟
با خونسردی شونه‌ای بالا انداخت و بدون اینکه حتی به خودش زحمت بده تا به اتاقی که هنوز هم صدای فریاد از داخلش می‌اومد نگاهی بندازه، از کنارش گذشت.
- بهش یک یادگاری دادم.
به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست بپرسه "دقیقا اون یادگاری چی بوده که اون بیچاره رو به این حال و روز انداخته؟!' پشت سرش حرکت کرد و همزمان که به تیم پاکسازی اطلاع می‌داد، به جیسونگی که روی صورتش با یک فونت بزرگ نوشته شده بود "با من حرف بزن تا کشته بشی." نگاه کرد. اگه مجبور نبود، ترجیح می‌داد مایل‌ها از این ساختمون و این فرد دور بمونه.
- نفر دوم هم پیدا شده. فرمانده گفت که بعد از یک استراحت کوتاه، به ساختمون اصلی بری.
باشه‌ای زیر لب گفت و پسر رواعصاب و خسته کننده رو پشت سرش رها کرد. استراحت براش معنایی نداشت. عملا زندگیش رو کار گرفته بود و هیچ فرصتی برای خودش نمی‌ذاشت. البته از این وضعیت ناراضی نبود چون خودش بیشتر از همه به این شلوغی نیاز داشت.
ذهن شلوغش با شنیدن صدای فریادها، کمی ساکت می‌شد پس سخت‌ترین شکنجه‌ها رو برای اهدافش انتخاب می‌کرد. هرچقدر بیشتر درد می‌کشیدن، صدای زجه‌هاشون هم بلندتر می‌شدن.
.
.
بعد از یک دوش کوتاه و تعویض لباس‌ها، به سمت کافه‌ای که نزدیک ساختمون سازمان بود، حرکت کرد. جای دنج و آرومی بود و در این ساعت از روز معمولا کسی اون اطراف پیداش نمی‌شد. بعد از یک روز کاری خسته کننده، بهترین چیزی بود که می‌شد به خودش هدیه بده.
دو روز تمام چیزی نخورده و استراحت نکرده بود. خستگی به بدنش فشار می‌آورد اما با لجبازی به مسیرش ادامه می‌داد. تابش آفتاب، سروصدای ماشین‌ها، برخورد گاه‌وبیگاه مردم و... جهنمی رو برای جیسونگ به ارمغان آوردن که می‌تونست اون رو تا جنون بکشونه. بی‌هدف یکی از سنگ‌های جلوی پاش رو پرت کرد اما مستقیم به یک هیوندای النترای سفید خورد.
مدتی مکث کرد تا شرایط رو بسنجه. اصلا انتظار نداشت که اون ضربه‌ی آروم، با چنین قدرتی به اون ماشین بیچاره بخوره. گویا هان جیسونگ قدرتش رو از یاد برده بود که این‌جوری بی‌مهابا به اموال مردم آسیب می‌زد.
- دیوونه شدی؟‌ اون چشم‌ها برای دکور روی صورتت نیستن می‌دون... اوه خدایا من!
با شنیدن صدای مردی،‌ چهره‌ی پشیمون و متعجبش رو به همون سمت چرخوند. مرد بلافاصله حرفش رو خورد اما جیسونگ فقط به آسیب جزیی که به اون ماشین زده، فکر می‌کرد.
- من واقعا متاسفم، اصلا حواسم نبود.
مرد لبخند گشادی زد و یکی از دست‌هاش رو بین موهای خرماییش برد و گفت:
- نه من متاسفم که بی‌فکر ماشینم رو این‌جا پارک کردم.
جیسونگ متوجه دلیل پشت این حرف نشد. به حدی از روابط عاشقانه یا حتی معاشرت عادی دور بود که فرق یک مکالمه‌ی عادی یا شروع یک صحبت با منظور خاص رو نمی‌فهمید. ساده‌لوحانه یک‌بار دیگه به ماشین نگاه کرد.

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now