اولین باری که تفنگ رو به سمت یه موجود زنده نشونه گرفت، پونزده سالش بود. اون موقع پدرش یک پرنده آزاد کرد و بهش گفت به سمتش شلیک کنه و جیسونگ توی بزرگترین دو راهی زندگیش، درنهایت ماشه رو به سمتش کشید. در اون موقعیت فکر میکرد اگه چشمهاش رو ببنده تصویر از هم دریده شدن قلب اون پرنده از جلوی چشمهاش محو میشد اما الان مهم نبود چندبار چشمهاش رو ببنده، نمیتونست تصویر خودش توی لباس خواب توری رو از یاد ببره. شکاف قلبی شکل جای مناسبی برای فرو کردن چاقو درون سینهاش بود تا این فضاحت به اتمام برسه هرچند دردسری رو میگذروند که خودش با دستهای خودش ساخت. از همون لحظهای که با برادر مینهو تماس گرفت، صدایی درونش فریاد میزد تمام تصمیماتش برپایهی حماقت بیپایان، خریت محض و پشیمونیه با این حال با پوشیدن این لباس مشت محکمی به دهن تموم، من هرگز این آشغال رو نمیپوشمهایی که تا الان پشت هم ردیف میکرد، کوبید.صدای باز شدن در، خبر از ورود کسی که بهخاطرش این ذلت رو به جون خرید، میداد پس با کمی مکث و چند نفس عمیق برای جمع کردن اعتمادبهنفسش، بالاخره جرأت بیرون اومدن از اتاق رو پیدا کرد.
- هر پنج ساعت یکبار دمای بدنش رو اندازه بگیر و منظم یادداشتشون کن. حتی یک درجه بالا رفتن دما هم...
با دیدن جیسونگ، حرفش نصفونیمه موند و موبایل از دستش افتاد. نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه.
- شکست!
به موبایلی که هنوز هم صدای مخاطب پشت خط به گوش میرسید، اشاره کرد ولی مینهو دستش رو تکون داد.
- مهم نیست. فکر کنم یه چیزی هم تو من شکسته. توهمه؟بهخاطر نگاه خیرهاش، دستش رو روی شکافرپی سینهاش گذاشت و لب زد:
- داری معذبم میکنی، میرم درش بیارم.
- چی رو درش بیاری؟
دکتر لی بیخیال صحبت با همکارش، درحالی که با عجله خم میشد تا موبایل رو برداره و تماس رو قطع کنه، به سمتش رفت و جلوش رو گرفت.
- فکر میکردم آتیشش زدی.
از داخل لپش رو گزید و به جای چشمهای مینهو، به هرجای دیگهای از بدنش خیره شد.
- چون... امشب شب توئه و میخواستم... خب، میخواستم اینجوری از دلت دربیارم.
گفتن اون جمله به اندازهی جون دادن سخت بود با این حال موفق شد و نکته ناباور مینهو، از هیجان میلرزید.
- این یه اثر هنریه.بدون این که لباس یا بدن جیسونگ رو لمس کنه، دستش رو نزدیکش حرکت داد و دورش چرخید. باکسر مردونهی جیسونگ هیچ سنخیتی با پیراهن توری و کوتاه نداشت اما به شکل وسوسهانگیزی به مزاجش خوش میومد.
- ترکیب رنگش با بدنت... اوه نگاه کن حتی روی این زخمهات رو هم گرفته.
با وسواس به زخمهای کهنهی روی پهلو و کمرش اشاره کرد و آروم خندید. جیسونگ تا بناگوش قرمز شده بود. همون لحظه هم از پوشیدنش پشیمون شد و رفتارهای جیسونگ فقط باعث تشدید این حس میشد. پایین لباس رو توی مشتش گرفت و به نیت در آوردن، بالا آورد اما مینهو و زوری که فقط در چنین مواقعی از ناکجا آباد درونش ظاهر میشد، متوقفش کرد.
- چیکار میکنی؟
- میخوام درش بیارم. پوشیدنش احمقانه بود.
مینهو با جدیت جیسونگ رو به سمت خودش چرخوند و توی چشمهای فراری و خجالتزدهاش خیره شد.
- منظورت از در آوردن چیه؟ این کار رو برای این که من ببخشمت کردی پس به نفعته همینطور ادامه بدی.
تحکمی که توی لحنش بود، ناخودآگاه دستهاش رو شل کرد و لباس یکبار دیگه به زیبایی بدنش رو پوشوند. یقه و حلقهی مزاحم آستین باعث خارش پوستش میشد و نگاه مینهو که هر لحظه بیشرمانهتر به چیزی که مدتها انتظارش رو میکشید خیره بود، کلافهاش کرد اما مدام توی ذهنش تکرار میکرد تمام اینها برای تموم کردن اون ناراحتی احمقانهست.
VOCÊ ESTÁ LENDO
My Boyfie Is A Killer
Fanficاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...