Part 16

49 17 0
                                    

« سال 2008 »
با شنیدن صدای قدم‌هایی که روی سنگ‌فرش کنار باغچه کشیده می‌شد، چونه‌اش رو از روی دست‌هاش بلند کرد و به اون سمت چرخید. پدر مینهیوک با لبخند همیشگیش که روی یک طرف صورتش چال انداخته بود، بین نور چراغی که شبیه به فانوس بود، نمایان شد. مینهو اخم عمیق‌تری روی چهره‌اش نشوند و دوباره به سمت باغچه‌ی سبزیجات خانم مک کارتی، همسایه‌ی پیر عمارت کنار خونشون چرخید. معمولا از لایه پرچین‌ها به حیاط پشتی این عمارت پنهان می‌آورد و مدتی در سکوت به باغچه‌هایی که با حوصله پرورش یافته بودن، نگاه می‌کرد؛ گاهی هم یواشکی یکیشون رو می‌چید و می‌خورد. خانم مک کارتی از وقتی متوجه اومدن مینهو می‌شد، چراغ‌های قدیمی حیاط رو روشن می‌ذاشت تا پسر بچه با بی‌حواسی به خودش و باغچه‌ی عزیزش آسیب نرسونه پس هروقت این چراغ‌ها روشن می‌شدن، مکان اختفاش برای پدرومادرش لو می‌رفت.
- مامان بابام فرستادنت؟
آجوشی سلاح مخفی اون زن و مرد، برای به دست آوردن دل پسر کوچیکشون بود. چون این مرد حرف‌هایی رو می‌زد که به زبون آوردنش برای اون دو نفر، سخت بود و مینهو هم دیگه با این شگرد آشناییت کامل داشت. مرد با خنده‌ی آرومی کنار پسر جا گرفت و با کمی کنجکاوی رد نگاهش رو دنبال کرد تا چیز فوق‌العاده‌ای که توجه این وروجک کنترل نشدنی رو جلب کرده بود، پیدا کنه اما درنهایت هیچی به جز چندتا توت فرنگی سبز، پیدا نکرد.
مینهو لب‌هاش رو به دستی که هنوز روی زانوی خم شده‌اش بود، فشرد و در همون حال جواب داد:
آجوشی با مهربونی سرش رو به سمتش چرخوند و پرسید:
- چرا اینجوری فکر می‌کنی؟
این بحث تکراری، همیشه خسته‌اش می‌کرد. دلش نمی‌خواست درمورد حرف‌های بدیهی که با یک نگاه می‌شد تایید کرد، چیزی بگه اما آجوشی به حدی براش عزیز بود که نمی‌تونست بی‌جواب بذارتش. سرش رو بلند کرد تا قرمزی ضربه دست پدرش توی اندک نوری که از چراغ‌ها تابیده می‌شد، مشخص بشه.
- مگه اشتباهه؟ بابام بهت نگفت که من رو زده؟
مرد با شرمندگی به صورت کوچیک و سفیدش نگاه کرد و آه بلندی کشید. جونگ سوک این‌بار رو زیاده‌روی کرده بود. سیلی زدن به یک بچه‌ی سیزده‌ساله از کجا می‌اومد آخه؟ به حدی ناراحت بود، انگار کسی که این بلا رو سرش آورده، خودشه نه دوست چند ساله‌اش.
- خب... چرا یه همچین چیزی گفت.
چشم‌های درشت پسر از اشک برق زدن و قلب مرد بیچاره رو در هم فشرد.
- هیچ وقت من رو دوست نداشتن!
از دست پدرومادر احمقش عصبانی بود که چنین حسی رو به این بچه منتقل کرده بودن. سولی و جونگ سوک، آدم‌های بدی نبودن و مرد به خوبی می‌دونست چقدر خانواده و بچه‌هاشون براشون مهمن اما هیچ‌وقت یاد نگرفتن چطور با یک بچه‌ی متفاوت مثل مینهو رفتار کنن. برای دفاع از دوستان قدیمیش دربرابر پسر خودشون، کامل به سمتش چرخید و گفت:
- خودت هم می‌دونی که این حرفت اشتباهه؛ اونا فقط نمی‌دونن چطور باید ابرازش کنن.
مینهو قصد نداشت از موضعش کوتاه بیاد چون در جایگاه حق ایستاده بود. با اخم سرش را به چپ و راست تکون داد.
- اونا یه پسر خوب و حرف گوش کن مثل داداشم می‌خوان و چون من اونجوری نیستم ازم عصبانی میشن.
مرد لبخند محوی روی صورتش نشوند، انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و جلوی صورت مینهو نگه داشت. چشم‌های مینهو با تعجب به سمتش چرخیدن و دوباره به چهره‌ی آروم و صبورش نگاه کرد‌.
- می‌دونستی، اثر انگشت هیچ انسانی توی دنیا شبیه اون یکی نیست؟
سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا و پایین کرد. مرد با لبخندی که عمیق‌تر می‌شد، ادامه داد:
- خب وقتی چنین چیز کوچیکی بین هیچ کس مشترک نیست، چطور میشه انتظار داشت که رفتارهای بقیه مثل هم باشن؟ تو و جیوونگ هردوتون شخصیت‌های متفاوتی دارین اما درنهایت بچه هاشونین. شاید یکم نسبت بهت سخت‌گیری بیشتری بکنن چون نگران آینده‌تن اما به این معنی نیست که دوستت ندارن، اتفاقا چون دوستت دارن اینجوری میکنن.
مینهو هیچ جوابی برای این حرف نداشت. ته قلبش می‌تونست تاییدش کنه اما به حدی ناراحت بود که منطقی فکر کردن، در انتهای صف قرار بگیره. آجوشی که سکوت پسربچه رو دید، بلند شد و در همون حال شروع به حرف زدن کرد:
- دلت میخواد باهام تا یه جایی بیای؟
پسر با تعجب سرش رو بلند کرد. صورت مرد بین تاریکی هوا کاملا مخفی شد و نور کورکننده‌ی چراغ دقیقا از پشت سرش می‌تابید. با کمی تعجب، پرسید:
مرد دستش رو جلوش دراز کرد و با اطمینان خاطر جواب داد:
- اگه بیای میفهمی!

My Boyfie Is A Killer Where stories live. Discover now