انتظار دیدن جیسونگ رو توی خونه نداشت و خودش رو برای ناراحت بودن از دستش آماده نکرده بود. هنوز ترکشهای لبخند روی صورتش مونده بود و با فکر به خوردن استیک و مخلفاتش چشمهاش از لذت برق میزدن. برای اینکه خودش رو عصبانی نشون بده، خیلی دیر بود. جیسونگ با دیدنش نگاهی به ساعت انداخت. برای هردوشون عجیب بود که همدیگر رو این وقت از روز توی خونه ببینن؛ یا جیسونگ سرش شلوغ بود و فرصتی برای برگشت به خونه نداشت یا مینهو ترجیح میداد ناهارش رو با بقیه بخوره. بعد از پنج سال رابطهی سالم دیگه اهمیتی نداشت چقدر در روز همدیگر رو ببینن، دو ساعت وقت گذروندن قبل از خواب و یک روز تعطیل در هفته تمام کمبودهاشون رو جبران میکرد، چه از نظر احساسی چه جنسی. کنترل اشتیاقشون به هم نسبت به اوایل رابطه و با بیشتر شدن مشغلهی هر دو راحتتر بود.
- نگفتی برمیگردی!
- نمیدونستم تو خونهای.
"هنوز هم ناراحته" این اولین چیزی بود که از ذهن جیسونگ گذشت. دیشب مست خواب بود که با خودش قرار گذاشت این وضعیتش رو تحمل کنه؛ برای جیسونگ هیچچیز سختتر از مینهویی نبود که با دیدنش بغلش نمیکرد.
البته که همیشه بهخاطر کثیفی لباسها و میکروبهایی که از فضای آلودهی بیمارستان با خودش میآورد، کلی غر میزد و اون بین هم یکی دوتا توهین و متلک بینشون رد و بدل میشد اما به اون غر زدنهاش هم عادت داشت.
- یک چیزایی برای خودم آماده کردم، برو یه دوش بگیر و بیا.
مینهو با چشمهای درشت شده به سر تا پای خودش نگاه کرد و با تعجب پرسید:
- چرا باید دوش بگیرم؟ من دیروز حموم بودم. اصلا میدونی بحران کمآبی چقدر وحشتناکه و امثال تو دارین زمین رو به نابودی میکشونین؟
جیسونگ از شدت حرص برای بحث همیشگی و تکراریشون با زبون نفهم و شلختهترین آدم دنیا، پلکهاش رو بهم فشرد و نفس عمیقی برای کنترل خشم سرکوب شدهاش کشید.
- مینهو، عزیزم، با اون بدن پوشیده از آلودگی روی هیچ کدوم از وسایل خونهی من نمیشینی. فهمیدی؟
تهدیدی که در تکتک اون کلمات نهفته بود، کاملا جدیت پسر بزرگتر رو نشون میداد. مینهو با لجبازی هر دو ابروش رو بالا داد و نچ بلندی گفت. البته در اعماق وجودش قصد لجبازی نداشت، فقط خسته بود و حموم رفتن اون هم وسط روز، اون رو کاملا کسل میکرد. متوجه نمیشد که جیسونگ چطور میتونه بعد از هربار بیرون رفتن، خودش رو بشوره. حتی مرغابی هم اونقدر که این پسر وسواسی توی آب بود، نبود. نمیفهمید چه فعل و انفعالاتی در ذهن بیمار جیسونگ میچرخید که تا این حد غیرقابل تحمل شده بود. توی ذهنش هیچکس رو تمیزتر وسواسیتر از جیسونگ نمیتونست تصور کنه؛ اون پسر شور همه چیز رو در آورده.
- حداقل اون لباسها رو در بیار و برو دست، پا، صورت و موهات رو بشور...
- میدونی که مشکل من شستن اون یک سوم باقی مونده نیست؟
- مینهو ازت خواهش میکنم...
نگاه جدی نشسته توی چهرهاش، گارد مینهو رو پایین آورد و بیحرف خودش رو به حموم رسوند.
برخورد قطرات آب به بدن کرختش، تمام حسهای بدی که تهنشین شده بودن رو بالا آورد و درون گردبادی از احساسات در هم پیچیدشون. مینهو از خیانت جیسونگ به خودش ناراحت نبود، بلکه از ترک شدنش میترسید. جیسونگ تمام چیزی بود که برای خودش داشت، خودش انتخاب کرده بود و واقعیتی بود که برای خودش ساخته و حالا که به این نقطه رسیده، نمیتونست باقی راه رو تنهایی طی کنه. مینهوی بدون جیسونگ وجود نداشت که بخواد نسبت بهش روشنفکرانه هم عمل بکنه.
جلوی آینه ایستاد و به انعکاس محو و بخار گرفتهی خودش نگاه کرد. برای بار هزارم در اون چند روز با خودش عهد بست که مثل یک آدم بیست و هشت ساله رفتار کنه و افسار اسب وحشی و رام نشدهی احساساتش رو محکمتر بگیره تا بیشتر از این نتازونه. لبخند گشادی زد، به طوری که تمام سی و دو تا دندونش دیده میشد و در همون حال زمزمه کرد.
- مثبت فکر کن مینهو، حداقل معشوقهی قبلیش یک پسر نبود این یعنی تو صد هیچ جلوتری. تو باهوشتری، قویتری و خیلی هم از اون جادوگر خوشگلتری... جیسونگ نمیتونه بهتر از تو پیدا کنه. تو میتونی خیلی بهتر از اون جادوگر برای پسر عشقت مادری کنی.
با اعتماد به نفسی که از سخنرانی مضحکانهاش به دست آورد، تن پوشی که آرم بزرگی از گروه تجسس پشتش بود رو دور کمرش محکم کرد و بیرون رفت.
جیسونگ مشغول چیدن میز بود و با نهایت دقت روی قرینه شدنش تمرکز کرد. اگه برج پیزا رو هم جیسونگ میساخت، هیچ وقت حتی یک اینچ هم جابهجا نمیشد.
- بالاخره اومدی؟ بیا سریع، غذا آماده شده.
جیسونگ زیاد اهل آشپزی نبود درواقع به جز رامیون و گوشت باربیکیو چیز دیگهای نمیتونست درست کنه پس وقتی میگه غذا آمادهست، احتمالا منظورش مقدار زیادی رشتهی نرم شده و کلی سوپ روشه، نه غذایی که هر انسان سالمی در طول زندگیش باید بخوره اما گشنهتر از این بود که باز هم به فکر اون استیک وسوسهانگیز بیفته و درستش کنه.
- من تازه از بیمارستان برگشتم هانا، من رو دوباره به اونجا برنگردون. حداقل نه به عنوان بیمار...
جیسونگ چشم غرهای به پسر رفت و قابلمه مشکی رنگ رو دقیقا وسط میز گذاشت.
پشت میز نشست و با تعلل درش رو باز کرد اما برخلاف همیشه، محتویات داخلش، ترکیبی از استفراغ و مقدار قابل توجهی آب نبود؛ حتی بوی خوبی هم داشت. بهنظر میرسید پسر دست و پا چلفتیش بالاخره استعدادش رو پیدا کرده.
- واو انتظار نداشتم با یک غذای واقعی روبهرو بشم.
لبخند یکطرفه و پیروزمندانهای روی صورت تپل و سفیدش نشست.
- برای درست کردنش چهار بار ویدیوی آموزشش رو دیدم. طعمش هم مثل قیافهاش عالیه، زودتر امتحان کن.
مینهو کجکاوانه کمی از رامیون رو داخل کاسهی سفید قرمزش کشید و بعد از مکث کوتاهی برای سرد شدن غذا، کمی از رشتههای بلندش رو خورد؛ نه وا رفته بود و نه حتی خام. کمی از سوپ خوشرنگش چشید و طعم اون هم به خوبی رشتههای کامل پخته شده بود. با چشمهای درشت به جیسونگ نگاه کرد و ناباور خندید.
- باورم نمیشه. این واقعا عالی شده. اوه پس پدرها وقتی موفقیت بچههاشون رو میبینن چنین حسی دارن؟
پسر پیشروش در اغراق و تملق هیچ وقت کم نمیذاشت و همیشه بهترین واکنشها رو در برابر اتفاقات نشون میداد. لبخند خستهای زد، کمی به مینهو که با ولع غذا رو هورت میکشید و قطرات سوپ به اطراف پخش میشدن، نگاه کرد و این فکر از ذهنش گذشت که اگه چان چنین صحنهای رو میدید، چه واکنشی نشون میداد. کاسه رو جلوتر کشید تا قبل از اینکه پسر شکمو تمام محتویات قابلمه رو قلعوقمع کنه، کمی برای خودش بکشه که موبایل کنار دستش زنگ خورد و اسم کاکاپو روی صفحه به نمایش دراومد. ای کاش به فرد دیگهای فکر میکرد تا شاید اون هم به همین سرعت به یادش بیفته. هرچند این رو میدونست که دوست عجیب و غریب دردسرسازش تا زمانی که ته چاه بیچارگی دست و پا نزنه، به هیچ عنوان بیدلیل باهاش تماس نمیگیره پس بلافاصله جواب داد.
- هی، حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟
- سلام جیسونگ!
صدای چان خسته و کلافه بود اما صدای گوشخراش پشت صحنه، بیشتر توجهش رو جلب کرد. به مینهو که مثلا خودش رو مشغول غذا خوردن کرده اما تمام حواسش به اون بود، نگاه کرد و در همون حال پرسید:
- همهچی روبهراهه؟
- آره، نه... یعنی نمیدونم!
جیسونگ با تشخیص صدای گریههای بچه، سر پا ایستاد و با لحنی که آکنده از نگرانی بود، پرسید:
- چان، اون الان... اونجاست، آره؟ جسیکا واقعاً شوخی نداشت.
از کاری که اون زن انجام داد واقعا متعجب بود. کدوم آدم عاقلی یک بچهی دوساله رو به مردی مثل چان میسپاره؟
گوشهای مینهو با شنیدن اسم جسیکا، تیزتر شدن و سعی کرد تمام حواسش رو به مکالمهاش بده. خیلی تلاش میکرد تا گوشی رو از دست جیسونگ نگیره و شخصا به مخاطب پشت تلفن فحش نده.
چان، پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و نفسش رو با صدا بیرون داد.
- آره، اینجاست و من واقعاً نمیدونم چه خاکی توی سرم بریزم با این اوضاع!
- داره گریه میکنه؟
تشخیص صدا درحالی که میدونست چان موبایل رو به صورتش چسبونده چندان آسون نبود.
- از وقتی که اومده. مادرش رو میخواد و من نمیدونم چطور میتونم گریهاش رو بند بیارم. احساس میکنم یکم دیگه اشک بریزه، ممکنه تلف بشه و من هم قدرت شنواییم رو از دست بدم. چیکار باید بکنم، جی؟ دلم میخواد خودم رو از پنجره پرت کنم بیرون اما یادم میاد کف آسفالت پایین خونه، از توالت عمومی هم کثیفتره و دوست ندارم جنازهام همچین جایی باشه!
نمیدونست به دغدغههای احمقانهی دوستش بخنده یا برای مشکلاتش دنبال راهحل باشه. لبخندی از تصور صورت جمع شده و اخمهای درهم چان زد و همون لبخند کوچیک، مینهوی حساس رو دیوونهتر کرد. چه دلیلی داشت که با فرد دیگهای بخنده؟ یعنی جلوش هم همینجوری لبخند میزنه که اون دختر رو عاشق خودش کرده؟
جیسونگ که حس میکرد نگاه خیرهی مینهو درحال متلاشی کردن روحشه، ازش فاصله گرفت تا خودش رو به نزدیکترین اتاق برسونه و در همون حال جواب داد.
- نگران نباش، یه کاریش میکنیم...
لحن پر حرص و عصبی چان بلند شد.
- چی؟ دقیقاً چیکارش میکنیم؟
وقتی که در رو بست و خیالش از نگاههای پرسوال همخونهی فضولش راحت شد، روی صندلی چرخدار مخصوص مینهو نشست. به حدی نگران وضعیت چان بود که حتی متوجه نشد وارد اتاق اسباب بازیهاش شده.
- آروم باش، چان. بهم بگو چرا گریه میکنه.
- اولش که بهخاطر رفتن جسیکا گریه میکرد و بعد هم... بعدش من از دهنم کلمهی 'مامان' پرید و اونم الان میخواد برگرده پیش مامانش... جیسونگ بهم میگه هیولا و من حتی نمیتونم بهش ثابت کنم غیر اینه چون...
- چون رسماً یه هیولایی! یه غول وسواسی که به طرز اعصابخردکنی، شور تمیزی رو درآورده.
- حرفهات کمکی به حالم نمیکنن، جیسونگ!
سعی داشت دوست مضطرب و عصبیش رو آروم کنه و همزمان به دنبال پیدا کردن یک راهکار مناسب براش بگرده. به یکی از عروسکهای چیده شده روی کمد نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید.
- خیلی خب، ناراحت نشو. حالا گوش بده ببین چی میگم، اون بچه اسباببازی داره؟
صدای محو حرکت کردن چان به گوشش رسید و منتظر موند.
- آره، یه چیزایی اینجا هست.
بدون اینکه اهمیت بده دوستش میبینه یا نه، سری به نشونهی تایید تکون داد و گفت:
- خوبه. یکی رو که بهنظرت از بقیهی وسایل کهنهتره، برش دار و ببر بالای سرش بگیر. با عروسک حرف بزن تا توجهش بهت جلب بشه و بالا رو نگاه کنه.
- دوتا سوال. چرا اونی که کهنه هستش رو بردارم؟
محض رضای خدا چرا یکی از اطرافیان جیسونگ کمی از ذهنش کار نمیکشیدن؟ اگه زمان دیگهای بود قطعا یا دوستش رو مسخره میکرد یا کلافگیش رو به روش میآورد اما شرایط چان برای هیچ کدوم از این دو حالت مناسب نبود پس با آرامش نسبی ادامه داد:
- اگه کهنه هستش، یعنی خیلی وقته اون رو داره و زیاد باهاش بازی کرده. در این صورت اون عروسک موردعلاقهاش محسوب میشه و قطعاً میتونه توجهش رو جلب کنه. بچهها با یه سری اسباببازیهاشون، ارتباط خاصی برقرار میکنن و باهاش احساس امنیت بهشون دست میده. اون الان توی یه محیط ناشناخته و ترسناکه پس باید اول حواسش رو پرت کنی تا گریه نکنه، بعد هم چیزی بهش بدی که حس امنیت بهش دست بده. حالا سوال دومت.
با حوصله توضیح داد تا زمانی که خودش بره دیدن اون بچه و چان، هردوشون کمی بیشتر زنده بمونن. بیشتر اطلاعاتش از بچهها، به لطف مینهو بود که وقتی که از بیمارهاش و کارهایی که برای آروم شدنشون انجام میداد، پرحرفی میکرد. وگرنه تعامل جیسونگ با بچهها برمیگشت به زمانی که شیطنتهاشون رو میدید و به حال پدر و مادرشون برای بزرگ کردن چیزی که جاش توی جنگل بود نه فضای عمومی، تاسف میخورد.
- گاهی باعث حیرت من میشی، جی. خب، سوال دومم اینه که گفتی بالای سرش بگیرم. چرا؟
بازهم جیسونگی که امروز به طرز عجیبی برای چان حوصله به خرج میکرد، جواب داد:
- وقتی به بالا نگاه کنی، اشکهات بند میان و حواست پرت میشه.
- ممنونم جیسونگ.
لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست و خیالش از بابت چان کمی راحت شد. شاید بی دستوپا بهنظر برسه اما فقط جیسونگ بود که میدونست دوستش تا چه حد قوی و فوقالعادهست. فقط امیدوار بود اون سایهی بزرگ وسواس که تمام زندگیش رو تحت شعاع قرار داده، کاری دست خودش و اون بچهی دو ساله نده.
- خب، برو سراغش تا از گریه پس نیفتاده. این رو هم بدون هر زمان از شب و روز بود، اگه مشکلی پیش اومد، میتونی بهم زنگ بزنی و محض رضای خدا و هرچی که میپرستی، لطفاً همهچیز رو توی خودت نگه ندار و اجازه بده وقتی کمکی از دست کسی برمیاد، برات انجامش بده.
- اینقدر تحتتاثیر قرار گرفتم که ممکنه باهات ازدواج کنم.
جیسونگ ریز خندید و گفت:
- اوه، جدی؟ چی باعث شده بخوای افتخار چنین بدبختی بزرگی رو نصیبم کنی؟ خب دیگه، فکر کنم بچه از گریه کبود شد، بهش برس و بعد هم من رو درجریان بذار.
چان هم متعاقباً خندید و برای جیسونگ مثل روز روشن بود که اون پسر چه روز سختی رو از سر گذرونده بود.
- ممنونم، جی. فعلاً.
بعد از قطع تماس، مدتی بیحرف به عروسکها و کتابهایی که با نظم خاصی کنار هم چیده بودن، خیره شد. تنها جایی که مینهو نسبت بهش وسواس داشت، همین اتاق بود.
- تا کی قراره پشت در بمونی؟
در بلافاصله باز و قامت مینهو پشتش مشخص شد. گاهی از این رفتارهای جیسونگ میترسید؛ این مرد جوری زندگی میکنه که انگار حواسش به همه چیز هست و ذهنش مدام در حال پردازش اتفاقات اطرافشه و حتی یک لحظه هم خاموش نمیشه.
جلو رفت و بدون توجه به جیسونگ خودش رو به اکشن فیگورهای زیروتو رسوند. خیلی ناشیانه مشغول مرتب کردنشون شد، انگار که هیچ اهمیتی به پسر نشسته روی صندلی محبوبش نمیده و تمام طول مکالمهشون هم پشت در فالگوش نایستاده بود.
- موهات خیسه...
جیسونگ به آرومی زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت. مینهو نمیتونست منکر ناراحتیش نسبت به بیتوجهی و رفتار سرد جیسونگ بشه. حس میکرد سنگ بزرگی که جلوی آبشار چشمهاش رو گرفت بود، سقوط کرده و هر لحظه ممکنه پایین بیفته و مینهو نتونه کاری براش بکنه. قبل از اینکه ذهن منفیباف و پرحرفش مثل همیشه شروع به چیدن هزاران سناریوی دردناک بکنه، جیسونگ با یکی از حولههای سفید و تمیزش که عطر لاوندر از فاصله دور هم ازشون به مشام میرسید، روی صندلی نشست و گفت:
- بیا اینجا بشین برات خشکشون کنم.
طول کشید تا بتونه جملهی کوتاهی رو که به نرمی از بین لبهای باریک جیسونگ خارج شد، درک کنه و عکسالعملی نشون بده. بیحرف پایین پاش روی زمین نشست و جیسونگ به آرومی حولهی لطیف رو روی موهای لخت و نمدارش کشید. زمان زیادی از این سکوت نگذشته بود اما لحظاتی سرشار از آرامش و لذت بودن. حرکت آروم انگشتهای ظریف معشوقش بین موهاش، بدنش رو کرختتر و هر لحظه اون رو بیشتر به آغوش خواب سوق میداد.
- توی این مدت خیلی دلم برات تنگ شده بود.
با تعجب به سمت جیسونگ چرخید که با خونسردی مشغول ادامهی کارش بود.
- واقعا؟
- آره! ببخشید که این دو روز فرصت زیادی نداشتم، راستش چند روزه که همهچیز به هم ریخته شده و من به کمی زمان نیاز دارم تا بهشون سروسامون بدم.
مینهو دلش میخواست در مورد اون بچه و خیانتش بپرسه یا حتی درمورد بهم ریختگیهای جدیدش اما به دلایلی که برای خودش هم نامعلوم بود، در برابر هزاران فکر توی سرش مقاومت کرد و لب به دندون گرفت.
برای یک لحظه تحملش رو از دست داد و کامل به سمت جیسونگ چرخید. هر دو دستش رو روی دستهی صندلی گیمینگش گذاشت و کمی خم شد تا صورتهاشون مماس هم قرار بگیره.
- دوماه و دو روز زمان خیلی زیادیه و جیسونگ حتی از ویلن وحشتناک مانگا هم بدتره که شخصیت اصلیش رو انقدر ناراحت میکنه...
بدون اینکه اجازه بده جوابی از بین اون لبهای وسوسهانگیز خارج بشه، با لبهای خودش اونها رو به هم دوخت. جیسونگ طبق عادت قدیمی، دستش رو بین موهای نسبتا بلند مینهو برد و بین مشتش فشردشون. هر دو برای لمس شدن توسط هم به اشتیاق افتاده بودن و دلتنگی تمام سلولهای خاکستری مغزشون رو از کار انداخته بود. گرمی لبهای پسر بزرگتر، بین دندونهاش کمی از حس عصبانیتی که هنوز هم ردی از خودش رو روی شیشهی شکنندهی روانش به جا گذاشته بود، کم میکرد پس با ولع بیشتری اونها رو بوسید. به بیشتر از یک بوسه نیاز داشت؛ خیلی بیشتر. جیسونگ باید تمام کمبودهای این دو ماه و بیتوجههای این دو روز رو از دلش درمیآورد. نیاز داشت دستهای کشنده و زبدهی جیسونگ رو روی بدنش حس کنه و گرمای وجودش رو تا مدتها در خاطرش بسپاره اما باز هم همون افکار لعنتی؛ افکاری که مینهوی ترسو رو ترسوتر کرده بود، هرلحظه ریشههای شک رو توی وجودش قطورتر میکرد. عقب کشید و دستش رو جلوی صورت جیسونگ گذاشت تا از فشارش برای ادامهی این بوسهی خیس کم کنه.
- دفعهی قبل تو زود تموم کردی و اینبار نوبت منه.
جیسونگ به چشمهای پر شده از احساسات مختلف و غیرقابل درک مینهو خیره شد و لبخندش کج روی صورتش نشست.
- پس میخوای تلافی کنی، ها؟
شونهای بالا انداخت و درحالی که به سمت در حرکت میکرد، سرش رو چرخوند و با عشوهی ناشیانهای گفت:
- همیشه که تو نباید آدم بدجنس داستان باشی.
.
.
.
با صدای زمزمهای که از بیرون میاومد، پلکهای سنگینش رو کمی باز کرد. هوپنوس کارش رو خوب انجام داده بود که مینهو حتی با وجود صدایی که بهخاطر خستگی نمیتونست تشخیص بده توهمه یا واقعیت، نمیتونست چشمهاش رو کامل باز کنه. دستش رو سمتی که جیسونگ بود دراز کرد تا اون رو هم بیدار کنه اما حس کردن جای خالیش، باعث شد حواسش جمع بشه. با دقت بین تاریکی و سکوت دنبال زمزمهیی که حالا یقین داشت برای دوستپسرشه گشت. به لطف خستگی، هنوز هم حس میکرد چندین دمبل سی کیلویی از پلک و پاهاش آویزونن و حرکت کردن رو براش سختترین کار ممکن میکرد.
به سمت منبع صدا رفت اما جملهای که شنید باعث شد پشت در فالگوش بایسته تا حس فضولی همیشه بیدارش رو آروم کنه.
- وایسا ببینم، اون بچه چرا تا الان بیداره؟ اصلا جای خواب مناسبی براش فراهم کردی؟
جیسونگ این وقت شب با کی حرف میزد؟ اون هم درمورد یک بچه و نگران خوابیدنشه؟
لب گزید تا از شدت حرص و حسادت فریاد نزنه و هر چیزی که دم دستش بود رو نشکنه. هربار که حس میکرد چیزی اشتباهه و جیسونگ نمیتونه خائن باشه، حقیقت با تمام قدرت بهش سیلی میزد تا بفهمه تمام اون چرت و پرتهای خوشبینانه رو دور بریزه و در دریای منفینگری همیشگی مغزش شنا کنه.
گویا جیسونگ با اون زن وقتنشناسی که ساعت سه صبح مزاحم دیگران میشه و پرحرفی میکنه، درمورد پسرشون کمی اختلاف نظر داشتن که جیسونگ با حرص باهاش صحبت میکرد.
بهخاطر خواب بود یا عصبانیت رو نمیدونست اما توانایی با دقت گوش دادن رو نداشت ولی همون چند کلمه هم پسلرزههایی بودن برای زندگی نیمه آوارش.
- اون یه بچه هستش نه یه توله... حتی... براش فراهم میکنی. اونوقت تو انتظار داری... بخوابه؟
جیسونگ نگران جای خواب خودش بود یا اون دختر یا شاید هم بچهشون؟ نکنه اون بچه به آغوش پدرش عادت کرده که حالا نمیتونه درحالت عادی بخوابه و میخواد شبها هم جیسونگش رو ازش بگیره؟
با شنیدن نزدیکی قدمهای سبک و سریع پسری که به لطف شغلش چیزی کم از یک روح بیصدا نداشت، به سمت تخت رفت و پتو رو تا روی سرش کشید.
- چان، گوش بده ببین چی میگم و سعی کن دفعهی بعدی که خواستی بهم زنگ بزنی، زندگیت در خطر باشه وگرنه ممکنه جنازهات رو هم پیدا نکنن. حالا هم سعی کن براش قصهای چیزی بخونی... نه صبر کن، نمیخواد با اون صدات قصه بخونی. یه لینک برات میفرستم که قصههای صوتی برای بچههاست، باز کن تا گوش بده و خوابش ببره.
لب گزید تا اشکهایی که پشت پلکش رسیده بودن و خودشون رو به دیوار جلوشون میکوبیدن تا راهی به بیرون پیدا کنن، پایین نچکن. جیسونگ در رو به آرومی باز کرد و ناخودآگاه نگاهش به مینهو چرخید که نفسهاش مثل همیشه نبود و به این فکر کرد شاید در تلاشه که باز هم خودش رو بخوابونه.
با همون دقت و سکوت، خودش رو به تخت رسوند و با ذهنی که به لطف چان مغشوش شده بود و خوابی که نصفه باقی موند، چشمهاش رو بست تا مثل دوست پسرش رویهی خواب نمایشی رو پیش بگیرن.
صبح روز بعد، مینهو حتی زودتر از همیشه آماده شد. یک کت چرم و مشکی، کلاه کپ، جین مشکی و دستکش و ماسک چیزهایی بودن که بهنظرش برای تعقیب و گریز مناسب بود.
به بیمارستان زنگ زد و با هزاران بهانهی خودم مریضم، عمهی پدرم فوت کرده، من الان شهرستانم توی مراسم ختم مجبور شدم به زایمان یکی کمک کنم، ماشین خرابه وسط بیابون گیر کردم و... برای یک روز کامل مرخصی گرفت؛ ماشین رو داخل یکی از پسکوچههای نزدیک خونهاش پارک کرد و حالا نزدیک به یک ساعت بود که سوار یک تاکسی منتظر خروج مرد خائن و بیچشموروی زندگیش بود. غذا نخورده بود و هر از گاهی قار و قور شکمش بالا میرفت اما فرصتی برای صبحانه خوردن نداشت. حتی نمیتونست وقتش رو برای خرید یک غذای آماده هم بذاره چون تمام حواس و دقتش برای بیرون اومدن یک تویوتا اف جی کروزر از پارکینگ ساختمون محل زندگیشون بود.
کمی بعد ماشین مشکی رنگ و آشنای جیسونگ بیرون اومد و با سرعت حرکت کرد. هرچقدر بیشتر به مسیر رفتن جیسونگ نگاه میکرد، کمتر براش آشنا بود. از فکر اینکه داره به دیدن معشوقهاش میره چون نگران پسرش شده، پوزخند عصبی روی لبهای پرش شکل گرفت.
روبهروی یک ساختمون تازه و نسبتا گرون قیمت که فاصلهی زیادی تا محلهی خودشون نداشت، ماشین رو پارک کرد و مینهو هم هول شده تمام اسکناسهای داخل کیفش رو، که خیلی بیشتر از کرایه بود، روی صندلی رها کرد و پشت سرش وارد ساختمون شد. دیر به آسانسور رسید پس فقط تونست طبقهای که ایستاد رو ببینه و از پلههای اضطراری خودش رو به اونجا برسونه. بین راه یادش اومد که نمیدونه کدوم واحده و نمیتونه در تکتک خونهها رو برای بیرون اومدن جیسونگ بزنه.
- مهم نیست وسط سالن داد میزنم تا مجبور بشه بیرون بیاد.
از نتیجهی گرفته شده کاملا راضی بود اما با یادآوری دلیل اونجا رفتن و خستگی برای طی کردن دوازده طبقه، لبخند بزرگش به سرعت محو شد.
YOU ARE READING
My Boyfie Is A Killer
Fanfictionاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...