دوجون زیر فشار بدن مینهو به سختی استوار مونده بود تا از پا نیفته. نفسش رو به سمت موی فری که آزادانه توی چشمش فرو میرفت، فرستاد تا کنار بره و به امید دیدن قامت بلند و ورزیدهی مینهیوک، کلافه سرش رو به سمت در شیشهای رستوران چرخوند.
- هیونگ بیا دیگه.
مینهیوک ازش خواسته بود فقط مدت کوتاهی مینهوی مست رو نگه داره تا میز رو حساب کنه و بیاد ولی این مدت کوتاه نزدیک بود کمر پسر رو از وسط نصف کنه. مینهویی که بدن شلش مثل ژله از توی دستش سر میخورد رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و غرولند کرد:
- مجبور بودی انقدر بخوری که مست شی؟
مینهو سرش رو بالا آورد و به پسر خیره شد. انگار منتظر حرفی بود تا مثل بچهها با صدای بلند گریه کنه. از دوجون جدا شد و چند قدم لنگون به جلو برداشت.
- کجا میری؟
پسر کوچیکتر بلافاصله خودش رو بهش رسوند اما مینهو با مقاومت از مثل ماهی از زیر دستش در رفت و به کوچهی کنار رستوران که در پشتی داخلش باز میشد، حرکت کرد. خودش رو تا بین زبالههای تلنبار شدهی رستوران رسوند و درحالی که سعی میکرد بینشون جا بگیره با گریه فریاد کشید:
- ولم کن. بذار بین آشغالا بپوسم چون منم یه آشغالم...
دوجون با شرمندگی به سمت چند نفری که با تعجب بهشون خیره بودن، تعظیم کرد و دوباره سعی کرد مینهو رو از بین کیسه زبالههای بدبو بیرون بکشه.
- باشه باشه بیا بیرون با هم حرف بزنیم.
پسر مست که کاملا عقلش رو از دست داده بود، با ضرب دست دوستش رو کنار زد و درحالی که تمام صورتش از اشک خیس بود، پاهاش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد.
- نه... تو این دنیا کی منو میخواد؟ اگه کل روز اینجا بمونم هم هیچ کس متوجهم نمیشه.
دستش رو مشت کرد و محتویات یکی از کیسه ها رو روی خودش پخش کرد.
- حتی خوشگلیمم به چشم نمیاد. بذار با موشها هم زیستی کنم و خوراک گربهها بشم. بذار همینجا بین زبالهها دفن بشم تا بالاخره کرمها بدنم رو تجزیه کنن.
دوجون با بیچارگی به پشت سرش چرخید و دیدن مینهیوک که با دست پر از وسیلههایی که بیشترشون برای مینهو بودن، یک جون به جونهاش اضافه کرد. هیونگش با گیجی اطرافش چشم چرخوند ولی طولی نکشید که با شنیدن صدای بلند مینهو، با تعجب به اون سمت حرکت کرد. پسر مست توجهی به هیچ کس نداشت و اینبار از بین گریههاش سعی داشت پاهاش رو داخل کیسهی پاره شده، قرار بده.
- حس میکنم تموم این مدت باید اینجا زندگی میکردم. نه لازم بود درس بخونم، نه به فکر پول بودم، فقط کل روز بین آشغالا شنا کنم و مثل سیندرلا با موشا حرف بزنم.
مینهیوک با دهن نیمه باز به افتضاحی که به لطف دوست دوران بچگیش رخ داده بود، خیره شد. روبهروش پارتی بوهای بد و آزاردهنده و غذاهای مونده بودن و در بین همهشون، لی مینهو با حماقت تمام میدرخشید. دستش رو روی دماغش گذاشت و با تعجب پرسید:
- این چشه؟
دوجون جرأت برگشتن به سمت خیابون اصلی رو نداشت تا مبادا کسی چهرهاش رو تشخیص بده و متوجه بشه با این دیوونه نسبتی داره. با چشم و ابرو بهش اشاره کرد و زیرلب گفت:
- خودت که میبینی. بالاخره عقلش رو از دست داد!
قطعا شرایطی که پیش اومده بود خندهدار نبود ولی پسر بزرگتر نمیتونست جلوی بالا رفتن گوشهی لبهاش رو بگیره. مینهو رو توی هر شرایطی دیده بود. وقتی که توی هفت سالگی سعی داشت خودش رو توی یه جعبه جا بده چون دیده بود یه گربه اینکار رو کرد، وقتی برای این که قرار نیست کنار جنازه توی تابوت بخوابه، کل روز رو مثل دیوونهها گریه کرد یا حتی زمانی که میخواست از یک آبشار خطرناک بگذره چون اعتقاد داشت پشت اون آبشار یک غار بزرگه ولی قطعا اولین بار بود که میدید سعی داره خودش رو توی کیسهی زباله جا بده. این پسر در هر برههی سنیش پر از شگفتی بود!
مینهو از تلاش کردن خسته شد و جنین وار روی زمین دراز کشید. یکی از کیسههای پر و بسته رو توی بغلش کشید و چشمهاش رو بست. بهخاطر گریه به سکسه افتاده بود اما باز هم دست از زدن حرف های بیسروته نکشید.
- چرا ماشین زباله نمیاد دنبالم؟ آدما همش اذیتم میکنن، حتی جیسونگ هم نکوچان رو نمیپوشه. این دنیا خیلی ظالمانه باهام برخورد میکنه. هیچکس لیاقت داشتن فرشتهای مثل من رو نداره.
پسر کوچیکتر موبایلش رو از جیب پشتی شلوارش در آورد و جلوی صورتش تکون داد.
- ازش فیلم بگیریم؟
مینهیوک بین موهاش رو خاروند و با شک به موبایل، بعد به پسری که همچنان با صدای نکرهاش به گریه ادامه میداد، نگاه کرد و جواب داد:
- اگه نگیریم، باور نمیکنه چنین کاری کرده.
- اگه بگیریمم ما رو میکشه... ولی من میگیرم.
دوجون با تاکید سرش رو تکون داد و درحالی که میخندید، دوربین رو روی اون صحنهی عجیب اما واقعی تنظیم کرد و گفت. مینهو بالاخره سرش رو بالا آورد و به تصویر تار دوستاش خیره شد. دستش رو به سمت پسری که از بچگی کنارش بود دراز کرد و با غمی که انگار همین الان خبر دادن کل اعضای خانوادهات مردن، گفت:
JE LEEST
My Boyfie Is A Killer
Fanfictieاسم من هان جیسونگه، مأمور ویژهی بخش میدانی پلیس مخفی کره که هیچ مأموریت نیمهکارهای داخل پروندهام ندارم. بقیه من رو یک پسر وسواسی، بداخلاق و جدی میدونن اما از نظر خودم من فقط پایبند به قوانینم چون قوانین آدم رو زنده نگه میدارن. همهچیز برای من...