Part 16 [ Russia ]🦖

2.9K 261 12
                                    

قدم‌های بی جون و تب دارش رو به زحمت به این طرف و اون طرف میکشید فقط بخاطر اینکه وارد اتاقش نشه چون خسته کننده به نظر میومد ... با اینکه یه بادیگارد همش پشت سرش راه می‌رفت ولی بازم قدم زدن قابل تحمل‌تر بود ..
قدم‌هاش رو به سمت کتابخونه‌ی عمارت کشید که صدای گریه‌ی نوزادی توجه اون رو جلب کرد ..
به سمت صدا رفت و با زن جوونی که شاید همسن خودش بود برخورد کرد که بچه‌ی تو بغلش رو تکون میداد ..

-بچه‌ی خودتونه ؟..

جونگکوک با لحن ملایمی گفت و به دیوار تکیه زد ..

-اوه ... بله! ..

-میشه ببینمش؟ ..

جونگکوک با ذوق گفت و بعد از تاییدِ بانوی جوان خودش رو به اون‌ها رسوند و با نگاه کردن به بچه‌ای که داشت اشک می‌ریخت لبخندِ کیوتی مهمونِ لب هاش شد ..

-اسمش چیه؟ ..

جونگکوک با کنجکاوی پرسید و به مادرِ بچه خیره شد ..

-مین بینا ..

جونگکوک با شنیدن اسم بچه لبخندی زد و دستش رو به سمت صورتش برد ..

-وای تو چرا انقدر نازی پسر کوچولو ..

-دختره!

با صدای زن یکباره به بالا پرید و لبخندِ فیکی زد ..

-میدونستم! ... خواستم شوخی کنم ..

جونگکوک گفت تا سوتیش رو جمع کنه ..

-قربان حالتون خوب نیست باید برگردید به اتاقتون ..

با صدای بادیگاردش نگاهش رو به سمت اون داد و ابرو بالا انداخت ..

-قربان؟ ... حالا که فکر میکنم تاحالا تورو جایی ندیدم ..

-اوه درسته ... من جونگکوکم ... جئون جونگکوک! ..

با شنیدن اسمش ، زن خودش رو عقب کشید و خواست بی تفاوت از کنارش رد شه ..

-و تو؟ ..

-مین هالزی! ... مشاورِ خانواده کیمم ..

زن با لبخندی گفت و نگاهش رو بین اجزای خیسِ صورتِ جونگکوک چرخوند ..

-به نظر میرسه تب داری ... صورتت از عرق خیس شده کیوتی ..

-اوه بیخیال چیز خاصی نیست بخاطر کم خوابی های اخیرمه ..

جونگکوک بهانه ای آورد و بعد از کشیدن لپِ بینا کوچولو ازشون فاصله گرفت و به اتاقش یا بهتر بگیم به حمومِ اتاقش پناه برد ..

***

با حس صدا شدن اسمش پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و به پدر نگرانش نگاهی انداخت ... هوای روشن نشون از شروعِ یه روز دیگه میداد

-جونگکوک ..

-تو اینجا چکار میکنی بابا؟ ..

پسر همزمان با اینکه داشت بلند میشد از پدرش پرسید ... حتی یادش نمیومد کِی از حموم در اومده که بخواد بخوابه ..

𝗥𝗘𝗩𝗘𝗡𝗚𝗘 | 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞Where stories live. Discover now