پناه‌دهنده!

1.9K 308 91
                                    

کابوی | ویکوک ۳

ـ خسته شدم از بريدن و دوختن‌هاى خودسرانه‌ى اطرافيانم!

همزمان با ورود مرد به اتاق، تُنِ بلند صداش رو از بین تارهای‌ صورتیش آزاد کرد و همراه با اخمی غلیظ و عصبانيتى بى‌انتها كه دوباره به‌صورت بغض و لرزشِ صداش، خودى نشون مى‌داد، غريد:

ـ كى هستى كه به خودت اجازه‌ىِ تصمیم‌گیری به‌جایِ من رو دادی، هاه؟!

ـ تمام اون چیزی که آرزوشون تویِ نگاهت مُرده و به‌خاطر مامانی بودنت نتونستی به دستشون بیاری!

کابوی با نگاهی زوم‌شده و طلبكار به پسرى كه سينه‌به‌سينه‌اش ايستاده بود، بی‌رحم به حرف اومد و با بالا‌دادن تای ابروش، پچ زد:

ـ كسى كه توىِ بچگيت، درست مثلِ ديشب بهش پناه آوردى!

نگاه دل‌گير پسر با بهت قفلِ چشم‌هاش مونده بود!
پاپى‌ای که به‌محض اتمام جیغ و فریاد‌های مادرش که تا کمی پیش می‌تونست از پشت‌ پنجره‌های اتاق‌خواب و قبل از دخالتِ زنى كه می‌شد نزدیکیِ زياد از حدش به كابوى رو بفهمه، نيمه‌واضح توی گوش‌هاش می‌پیچید، با برگشتنِ مرد اعتراضش به پرخاشی طبیعی تبدیل شده بود.

CowBoy | Vkook | AUWhere stories live. Discover now