نقاب کنار رفته!

1.2K 185 164
                                    


«شهامت موندن داری؟! نداری، وزه؛ نداری!»

چیکدن قطرات درشت اشک از لایِ مژه‌‌های روی هم افتاده‌اش، اولین واکنشی بود که بعد‌از مرور شنیده‌هاش اتفاق افتاد.

پلک‌های کرخت‌شده و سنگینی که گرمایِ پشتشون برای تشدید بارشِ چشم‌هاش، توی سوزِ سرمایی که به پوستش سیلی می‌زد تا مور‌مور‌شده، رو به‌ سرخی و بعد رنگ‌پریدگی بره، کافی بود تا با تمام توان دردی عمیق، اون هم درست توی مرکزِ سینه‌اش، احساس کنه و انگشت‌هاش رو برای چنگ‌زدن به پیراهن اورسایزی که به تن کرده بود، بالا بیاره.

«بعضی چیزها هم توی زندگی به‌دست‌آوردنی نیست، بی‌خیال‌شدنیه! گاهی وقت‌ها درست‌شدن بعضی چیز‌ها، همون تموم شدنشه، سلوا.»

هجوم موجِ شدید خفگی به ته گلوش، راه انگشت‌هاش رو به‌سمت گردنش کج کرد.

«فقط بپذیرش؛ درست مثل من که دارم برای قبول کردنش، جون می‌کَنم، سلوا...»

اصوات‌ خاموش‌نشده‌ی ذهنش که حالا با قدرت توی گوشش پخش می‌شد، بهش اجازه‌ی خوب نفس‌کشیدن نمی‌داد.

لب‌های مهر‌و‌موم‌شده‌اش که هنوز طعم دودی‌اش رو همراه با نبضِ دل‌فریبی که کند‌تر از زمانِ بوسیدن می‌تپید، حفظ کرده بود، بالاخره با دریافت دستور از سمتِ مغزش، بریده از همه‌چیز به نواختنِ آوایی از ته گلو پرداخت که محتاجِ کامل و درست‌ آموختنش با ویولن بود.

مجسم‌کردن وسیله‌ای چوبی که نیازمند کج‌کردن سرش به‌سمت چپ و بالا‌آوردن دستِ راستش برای تظاهر به کشیدن آرشه بود، اون‌قدر‌ها هم سخت به‌نظر نمی‌رسید.

پریشونیِ حالش انگار به دلِ هوای ابری نفوذ پیدا کرده بود که پا‌به‌پای چشم‌های غم‌دار جنگلی که سرسبزیِ اولیه‌اش رو نداشت، جوری تند و شدید می‌بارید که قصد داشت تا هوای گرگ‌ومیش روز جدید رو دل‌گیر‌تر از هر زمانی نشون بده.

تارهای صوتیِ ادا‌کننده‌ی آواش، برای آمیخته‌نشدن با اون بغض لعنتیِ گریبان‌گیرش، عمیق دست‌و‌پا می‌زد تا مبادا باعث شکستن ملودیِ توی گلوش بشه.

انگار که با زمزمه‌کردن همون ریتم سعی داشت رنجش جسمی که مریض‌احوال و کمی سرما‌خورده به بالکن منظره‌دار خونه‌ی مردی که بعد‌از گفته‌هاش و نشنیدن جواب، با سکوتی عمیق به این نقطه تنش رو‌ آواره کرده بود، کم کنه؛ اما نمی‌تونست.

به‌لطف وزش باد، خیسیِ قطرات بارون به صورتش کوبیده می‌شد و حالا می‌تونست با خیالِ راحت سرخیِ خط لب و چشم‌هاش رو با گستاخیِ تمام به گردن اون هوا بندازه!

خسته بود از بغض‌های بیجا و خفه‌کننده که اجازه‌ی خوب‌ حرف‌زدن رو ازش می‌گرفت.
خسته بود از باریدن چشم‌هایی که واقعیت رو می‌دید و دل‌تنگ‌تر از هر موقع‌ دیگه‌ای، بی‌وقفه می‌بارید.
خسته بود از بغل‌نشدن‌های توی نطفه خفه‌شده‌ای که باز هم سهمش نشده بود و در عوض، حقیقت با قدرت بیشتری به بدنش می‌کوبید.

CowBoy | Vkook | AUWhere stories live. Discover now