سلوا!

2.1K 318 131
                                    



با پیچیدن صدای ریزش یک‌باره‌ی قطرات آب به روی زمین که خبر از دوش‌گرفتنِ پسر می‌داد، خیره به جعبه‌ی سرخ‌رنگی که باز‌شده، حلقه‌ی ساده‌ی داخلش رو به رخ نگاه تاریکش می‌کشید، لب‌های چسبیده به‌همش رو برای بیرون‌فرستادنِ آوایی که از اعماقِ پوچش سرچشمه می‌گرفت، از هم فاصله داد.

ـ پس قراره امروز رسماً، جنگل اين كويرِ ویران بشى، كيم گو!

نيشخندى به قسمتِ آخر جمله‌اش كه عجيب بهش دهن‌كجى مى‌كرد، زد. هنوز هم نتونسته بود پلک‌هاش رو به خواب، دعوت کنه!

انگار که توی مهم‌ترین ساعات زندگیش، همه‌چیز به‌طرز عجیبی باهاش لج کرده بود و خلافِ میلش، زیر دلش رو وادار به پیچ‌و‌تابی که شاید ناشی از استرس کُشنده‌ای که سعی در نادیده‌ گرفتنش داشت، می‌کرد.

با دمی عمیق هوای اطرافش رو نفس کشید و با مکثی چندثانیه‌ای، بازدمِ سنگینش‌ رو همزمان با زل‌زدن به رفت‌و‌آمد بعضی‌از افراد که خوب می‌تونست از این فاصله، هدیه‌هاشون رو ببینه، بیرون داد.

برخلاف همیشه، این بار خبری از دوست و همکارِ محبوبش نبود! اون وزه‌ی روسی درست بعد‌ از تحویل‌دادن باکسِ حلقه و اسناد مالکیتی، حتی برای یک ثانیه هم از مقابل چشم‌هاش رد نشده بود و همین کنجکاویِ مرد رو نسبت بهش بر‌می‌انگیخت.

CowBoy | Vkook | AUTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang